نگار خانومنگار خانوم، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 25 روز سن داره

نگارنامه

یازده ماهگی من

ابراز احساسات من به دیگران عجیب بود عجیب تر هم شد. قبلا وقتی می رفتم بغل کسی (به خصوص مامانی) و می خواستم احساساتم رو بهش نشون بدم و گله کنم از اینکه چرا نبوده دو دستی به سر و صورتش می زدم و البته می خندیدم و داد می زدم. ضرباتم با تمام نیرو بود! چند روزی بود که وارد 11 ماهگی شده بودم که یه روش تاثیرگذار تر یاد گرفتم: مشت زدن! دو تا دستامو مشت می کردم و با ضربات کاری که به صورت طرف مقابلم می زدم بهش می فهموندم که با کی طرفه! وقتی یکی دوبار به مامانم ضربه زدم دیگه صداش در اومد. مثل اینکه خوشش نمی اومد یه دخمل بوکسور داشته باشه!   بعد از این همه مدتی که توی بیمارستان بستری بودم هنوز هم علائم سرماخوردگی داشتم مهمترینش هم این بود که ص...
15 تير 1392

خرابکاری های من (3)

شیطنت های من تمومی نداره. مامانم خیلی وقتها دیگه از دستم عاصی می شه و از اینکه یه دخمل شیطون از خدا خواسته بود پشیمون میشه! قبلا هم گفتم همش میرم کشوهای خونه بابایی اینا رو باز می کنم و بازی می کنم. کشوها خیلی بزرگ و سنگین هستند و توی یکی از این بازی ها، من چشمم رو کردم لای کشو و در کشو رو بستم (92/3/26) !!!! چند روزی هم که تهران بودیم مدام دهنم رو به اینور اونور می زدم و خودم رو خونین و مالین می کردم. یه دفعه اش که اصلا زیر گلوم کبود شده بود (92/4/4): میرم کنار گاز مامانی می ایستم و شعله ها رو کم و زیاد می کنم البته خوشبختانه هنوز دستم به فندک گاز نمی رسه: ترکوندن لپ تاپ بابام: و بهره گیری از قابلیت های گوشی مام...
8 تير 1392

ده ماهگی من

چند روز بود که من وارد 10 ماهگی شده بودم که مامانی یه استعداد جدید توی من کشف کرد: می رفتم توی آشپزخونه دست می زدم روی ترازوی دیجیتالمون و عددها که نشون داده می شد می خواستم با دستم بگیرمشون! اولش بابا و مامان فکر می کردن بصورت اتفاقی اینکارو انجام می دم اما بعدا پی به این حقیقت بردن که من خیلی باهوشم. این ماجرا را بابا با پیاز داغ فراوان توی محل کارش تعریف کرده بود. تو این ماه من دیگه کاملا یاد گرفتم دست بزنم اونم با صدای بلند. با دلیل و بی دلیل شروع می کنم به دست زدن. اصلا کلا از دست زدن خودم خیلی خوشم میاد و هی دست می زنم.( توی این عکسا خودم همراه با آهنگ می خونم و دست می زنم): وقتی توی بیمارستان بستری بودم و یه دس...
15 خرداد 1392

من در بیمارستان بستری شدم

جمعه صبح من همچنان تب داشتم. البته کم و زیاد می شد اما قطع نمی شد. مامان ناگهان متوجه شد که دست و پاها و لبهای من کبود شده و من دارم می لرزم. به مامانی گفت. همون موقع دایی محسن اینا هم اومده بودن و منو بردن بیمارستان. تب 40 درجه داشتم. دکتر بلافاصله گفت باید بستری بشم. مامان رضایت داد و منو پذیرش کردن. مامانو فرستادن دنبال کارها تا به من سرم وصل کنن و مامان نبینه! دایی محسن و مامانی پیشم بودن و آقای دکتر با دوتا پرستار تمام سعیشون رو کردن تا از من رگ بگیرن و بهم سرم وصل کنن. و من گریه می کردم و اشک از دو طرف چشمام می اومد. خدا رو شکر بلافاصله رگم پیدا شد و اصلا اذیت نشدم اما نمی ذاشتم شلنگ اکسیژن رو بذارن توی دماغم. مامانم رو هم نمی ...
14 خرداد 1392

ماجرای مهد نرفتن من

مامان و بابا بعد از کلی کلنجار رفتن با خودشون تصمیم گرفتن منو بذارن مهد. خیلی سخت بود براشون به خصوص برای مامان. وقتی مامان ظهر می اومد دنبالم من کلی گریه کرده بودم و چشمام اشکالود بود. چون هر نی نی که گریه می کرد منم گریه می کردم. چون از جیغ و صدای بلند می ترسیدم. مامان رو که می دیدم آه می کشیدم و می رفتم بغلش. مامان هم دو روز اول گریه می کرد. توی ماشین مامان هی از توی آینه منو نگاه میکرد و در حالی که اشک می ریخت برام شعر می خوند. و من ساکت بودم و با چشمای مظلومم بهش نگاه می کردم. بعد مامان تا شب خودشو لعن و نفرین می کرد و تصمیم می گرفت فرداش بره استعفا بده اما دوباره روز از نو روزی از نو! 3 روز گذشت... سه شنبه مامان اومد دنبالم. م...
9 خرداد 1392

مسابقه

از طرف یکی از دوستام، مامان سویل و آراز جون به يه بازي دعوت شدم. البته سوالا زیاد بود و من فقط اونایی رو جواب دادم که مربوط به دخملمه: - بزرگترین ترس در زندگیت چیه؟ دوری از دخملم به هر طریقی 2- اگر 24 ساعت نامرئی میشدی، چی کار میکردی؟ می رفتم توی مهد دخملم تا ببینم اونجا چیکار می کنه 3- اگر غول چراغ جادو، توانایی برآورده کردن یک آرزوی 5 الی 12 حرفت را داشته باشد،‌ آن آرزو چیست؟  همیشه کنار دخملم 4- اگر بخواهی با تونل زمان فقط به یک روز از زندگیت در حال، گذشته و آینده سفر کنی، آن روز کدام است؟ روزی که برای دخملم شناسنامه گرفتن. 5- اسم دیگه برای وبلاگت انتخاب کن؟ بدون دخملم هرگز   ...
7 خرداد 1392

خریدهای امسال من از نمایشگاه کتاب

مامان من از زمان دانشجوییش هر سال می رفت نمایشگاه کتاب و تصمیم گرفته بود حتی اگه خرید نکنه همیشه بره. سال گذشته که من به دنیا نیومده بودم مامان نتونست بره و لیست خریدهاشو داد به خاله شاهد (دوست مامانم) و اونم کتابهای منو خریده بود و برامون فرستاد (115 هزار تومان). امسال مامان دو دل بود که بره یا نه آخه دلش نمی اومد منو تنها بذاره حتی برای یه شب. بنابراین باز هم لیست سفارشش رو که امسال خیلی کمتر از سال قبل بود به دوست یکی از همکارهاش داد تا خرید کنه. البته بعدا پشیمون شد که چرا آخر هفته نرفته تهران برای نمایشگاه آخه دقیقا همون شب من رفته بودم خونه مامانی و پیش مامان نبودم! خریدهای مامانم چند روز بعد به دستش رسید و وقتی مامانم کتابهای منو دا...
22 ارديبهشت 1392

نه ماهگی من

یکی از بامزه ترین کارهایی که من اواخر هشت ماهگی یاد گرفتم ولی توی نه ماهگیم حرفه ای شدم اینه که وقتی آب، شیر و یا حتی سوپ می خورم اونو توی دهنم نگه می دارم و باهاش غرغره می کنم! البته این کارو فقط وقتی خوابیده مشغول خوردن باشم انجام می دم. نشسته انجام دادنم ضعیفه و باید کمی تمرین کنم! نکته دیگه در مورد این شیرین کاری اینه که فقط مواقعی آب، شیر و یا هرچیز آبکی دیگه رو  غرغره می کنم که نخواسته باشم بخورمشون در غیر این صورت تند تند می خورم و وقتی سیر می شم سیر شدن خودمو با این آلارم اعلام می کنم! و دیگه اینکه حتی وقتی چیزی توی دهنم نباشه و خواسته باشم با خودم بازی کنم یا دیگران رو سرگرم کنم با آب دهنم غرغره می کنم!!! عکسها و خا...
15 ارديبهشت 1392
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به نگارنامه می باشد