نگار خانومنگار خانوم، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه و 8 روز سن داره

نگارنامه

نه ماهگی من

1392/2/15 18:14
366 بازدید
اشتراک گذاری

یکی از بامزه ترین کارهایی که من اواخر هشت ماهگی یاد گرفتم ولی توی نه ماهگیم حرفه ای شدم اینه که وقتی آب، شیر و یا حتی سوپ می خورم اونو توی دهنم نگه می دارم و باهاش غرغره می کنم! البته این کارو فقط وقتی خوابیده مشغول خوردن باشم انجام می دم. نشسته انجام دادنم ضعیفه و باید کمی تمرین کنم! نکته دیگه در مورد این شیرین کاری اینه که فقط مواقعی آب، شیر و یا هرچیز آبکی دیگه رو  غرغره می کنم که نخواسته باشم بخورمشون در غیر این صورت تند تند می خورم و وقتی سیر می شم سیر شدن خودمو با این آلارم اعلام می کنم!

و دیگه اینکه حتی وقتی چیزی توی دهنم نباشه و خواسته باشم با خودم بازی کنم یا دیگران رو سرگرم کنم با آب دهنم غرغره می کنم!!!

عکسها و خاطرات ادامه مطلب یادتون نره!

دیگه هیچ در و کشویی از دست من در امان نیست. حتی کشوهای خونه بابایی رو که سفت و سنگینه رو هم می تونم باز کنم!

و اما بزرگ ترین پیشرفت من در این ماه این بود که فهمیدم می تونم هرچی رو خواسته باشم به زور به دست بیارم!

وقتی یه چیزی رو می خوام و بهم نمی دن یا می خوام بغلم کنن و نمی کنن یا وقتی می خوام به هر طریقی بهم توجه کنن دهنمو بیضی عمودی می کنم و صدامو تا اونجایی که می تونم می برم بالا و پشت سر هم هِی می گم: قَ قَ قَ قَ قَ قَ قَ قَ قَ قَ قَ قَ .....

مثلا توی این عکسا می خواستم منو هم با خودشون ببرن دَدَر:

http://hanaheidari.niniweblog.com/

http://hanaheidari.niniweblog.com/

یا توی این عکس یه چیزی می خواستم که بهم بدن:

http://hanaheidari.niniweblog.com/

این آواز بلند رو همینطور به شکل آلتو می خونم تا زمانی که به خواسته ام برسم.

پ.ن. (1): آلتو صدای بم زنونه توی گروه کُره!

پ.ن. (2): این کار رو هم از بابام به ارث بردم چون همه می گن توی بچگیش اینجوری بوده!

 وقتی اوضاع بر وفق مرادم باشه و به چیزی که دوست دارم رسیدم یا وقتی یه چیزو دوست داشته باشم می گم: دَه  (با تلفظ غلیظ حرف ه !)

من واقعا خوش صدا هستم و تصمیم دارم بزرگ که شدم سلفژ کار کنم!

وقتی بابا از سر کار میاد من ذوق زده می شم و مامان رو یادم میره! با سرعت تمام به سمتش می رم و خودمو به پاهاش می رسونم و پاچه شلوارشو می گیرم و میخوام بلند شم. مامانم در این مواقع می گه من نامردم!

بابا شروع می کنه به بازی کردن با من و هی می گه "مگه میشه" و من می خندم و از خنده ریسه می رم (یادم نمیاد اولین بار بابا راجع به چه موضوعی گفت مگه میشه و من شروع کردم به خندیدن و از اون موقع بابا هر وقت می خواد منو بخندونه میگه "مگه میشه؟")

بابا همیشه با من بازی می کنه. دیگه تکیه کلام معروفش که به من می گفت (به همه چی کار داره) رو کمتر به کار می بره. فکر کنم دیگه به همه چی کار ندارم! شایدم دیگه همه چی با من کار دارن!!!

 گاهی بابا برای اینکه منو سرگرم کنه تا هی راه نرم و همه چی رو به هم نریزم منو می بره روی تخت می خوابونه و بعد دو تایی بالا پایین می پریم که من این بازی رو خیل دوست دارم و می خندم. البته یه کم که بازی کردیم بابا خسته می شه و من شروع می کنم به وول خوردن روی تخت و روی شکم بابا و می خوام از روی بابا رد بشم تا از تخت پیاده بشم:

http://hanaheidari.niniweblog.com/

 توی نه ماهگی من یه اتفاق بزرگ افتاد و اون اینه که من دیگه نمی رم خونه پرستارم! پرستارم دستش درد می کرد و دیگه نتونست منو نگه داره و من روزها که مامانم میره سر کار میرم خونه دایی محسن و با سعید بازی می کنم. البته بیشتر اذیتش می کنم تا بازی. اونم غر می زنه.

بعضی از روزها هم مامانی میاد خونمون و منو نگه می داره. آخه خونه مامانی اینا دوره.

هستی؛ دختر 3 ساله پرستار سابقم (!) که بر اثر همنشینی با من پستونک خور شده هنوز هم نتونسته این عادتو کنار بذاره!

اینم از محل گازگرفتگی پای من توسط هستی خانوم که اثرش تا 24 ساعت باقی مونده بود:

http://hanaheidari.niniweblog.com/

مامانم معمولا برام ترانه سرایی می کنه و من از شنیدن شعراش خوشحال می شم. وقتایی که شعر "نگار خسته نمی شه نگار برنده میشه" که آجی ستاره برام ساخته رو می خونه یا وقتایی که توی ترانه ها و شعرهای دیگران دست می بره و اونا رو به نفع من تحریف می کنه مثل "نگار مامان تو قلبش خونه کردی/ مامانو عاشق و دیوونه کردی!!!!!!) من می خندم و از این همه تعریف و تمجید لذت می برم!

من شبا نمی خوام بخوابم! دوست دارم چراغو روشن بذارن تا بازی کنم. وقتی چراغ خاموش باشه باز هم توی تاریکی به شب گردی های خودم ادامه می دم. توی خواب هم خیلی وول می خورم و می غلتم و شب تا صبح 100 دفعه مامانو بیدار می کنم تا جابجام کنه ولی دوباره بلافاصله شروع به حرکت می کنم. هیچ وقت سرم روی بالش خودم نیست! اینم یه عکس از نحوه خوابیدن من توی یه تخت بزرگ که کل تخت رو گرفتم:

http://hanaheidari.niniweblog.com/

کار منحصر به فردی که موقع خواب انجام می دم اینه که حتی وقتی خوابم و چشمام کاملا بسته است سرمو می ذارم روی زمین و پشتمو می دم بالا و به سمت جلو حرکت می کنم. مامان بابا تا حالا نشده از این حرکتم عکس بگیرن آخه همیشه توی تاریکی و موقع خواب اینکارو می کنم! ولی کارم شبیه این خرس قطبیه (!):

http://hanaheidari.niniweblog.com/

ممکنه اینکارو حتی تا 1 ساعت هم ادامه بدم! هیچ وقت زودتر از ساعت 12 نمی خوابم حتی اگه ساعت 10:30 مامانم به زور خوابم کرده باشه تا ساعت 12 همینجوری توی تاریکی اینور و اونور میرم و غر می زنم!

یه شب که پیش مامانم خوابیده بودم و مامانم خواب رفته بود من شروع به حرکت کردم و بعد...

مامانم از صدای غر زدن من بیدار شد و توی تاریکی دید که من وقتی نتونسته بودم از هیچ طرفی از تخت پیشروی کنم به سمت دیوار رفته بودم و بین دیوار و تشک تخت گیر افتاده بودم. البته پاهام پایین بود و سرم بالا، یعنی من اونجا وایستاده بودم و غر می زدم چون دیگه واقعا نمی تونستم تکون بخورم. خب تقصیر من نبود بالا تخت دیواره اشه، سمت چپ مامانم خوابیده بود و پایین تخت هم پتو بود و فقط یه طرف باقی مونده بود!

توی میوه ها عاشق هندوونه ام! وقتی هندونه رو می بینم از هر جا که باشم تخت گاز میام به سمتش و با لبخند ابراز عشق می کنم. قبلا یه برش از هندونه بهم می دادن و من خودم می خوردم اما حالا دیگه صرفم نمی کنه و می شینم و مامان یا بابا با چنگال بهم می دن!

http://hanaheidari.niniweblog.com/

http://hanaheidari.niniweblog.com/

 

توی مراحل حرکتیم به مرحله ای رسیدم که خودم می تونم بعد از یه خورده چهار دست و پا رفتن بلند بشم و بشینم و یا دوباره شروع به حرکت کنم.

دیگه وقتی یه مانع می ذارن جلوی روم تا نتونم رد بشم چهار دست و پا زیرش نمی گیرم بلکه دستمو می گیرم بهش و بلند می شم می ایستم و بعد از روش عبور می کنم!

معمولی نشستن رو دیگه زیاد دوست ندارم و ترجیح می دم این شکلی بشینم:

http://hanaheidari.niniweblog.com/

و بعدش هم کلی تلاش می کنم تا روی پاهام وایسم ولی زیاد تعادل ندارم و نمی تونم (البته توی این مرحله دستامو می گیرن ها)

شیوه جدید نشستن من باعث شده میزان دسترسی ام به جیزها بیشتر شده! (درست نوشتم ها منظورم چیزهای جیزه که نباید بهشون دست زد!)

مثلا میرم کنار قفسه های کنار کامپیوتر بابام میشینم و شروع می کنم به پایین ریختن کتابها و سی.دی هاش! اینم مدرک جرمم:

http://hanaheidari.niniweblog.com/

و یه اتفاق مهم دیگه اینکه من از پله ها بالا میرم. می دونم خیلی خطرناکه ولی چون یه جای کشف نشده است برای من خیلی اشتیاق دارم از پله ها بالا برم اما مامان مقرراتی من نمی ذاره!

http://hanaheidari.niniweblog.com/

 

من هر روز شیرین تر از روز قبل می شم و مامانم هر روز و هر لحظه با صدای بلند میگه: خدایا شکرت که نگارو بهم دادی

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (2)

مامان اناهید
19 اردیبهشت 92 18:23
عزیزدلم نه ماهگیت مبارک موش موشی کلاه باباییت خیلی بهت میاد.. من کلا باعکسات خیلی رفیقم نگارجونم
مامان سونیا
22 اردیبهشت 92 17:54
نه ماهگیت مبارک مموشی با اون اداهای شیرینت
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به نگارنامه می باشد