نگار خانومنگار خانوم، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 21 روز سن داره

نگارنامه

اولین باری که تنهایی ایستادم

سیر حرکتی من نشون می داد که من بچه زرنگی هستم. بابایی و مامانی همیشه می گفتن این بچه 10 ماهش که بشه راه میره اما هرچه جلوتر اومدم فهمیدم که این زرنگ بازی ها توی دنیا ارزشی نداره بنابر این هر روز تنبل تر از روز قبل شدم و این شد که حالا هنوز هم نمی تونم بلند شم وایسم با اینکه ده ماهم هم تموم شده. اما بالاخره یه روز طرح تشویقی خانواده ام جواب داد و من به عشق عشقم (هندوانه) حدود 1 دقیقه به تنهایی ایستادم در حالی 10 ماه و 12 روزم بود (92/3/27). اینم عکسای مرحله به مرحله اش:   توضیح این که دیگه به این شیوه گول نخوردم و فقط همون یه دفعه وایسادم. ...
27 خرداد 1392

اولین روز مهدکودک من

بعد از یک ماه بلاتکلیفی من مهدکودکی شدم! وقتی پرستارم نتونست دیگه منو نگه داره من سه روز ار هفته رو می رفتم خونه دایی محسن یک روز می رفتم خونه بابایی و دو روز هم مامانی میومد خونه ما تا منو نگه داره. مامانم هم این وسط دنبال یه مهد کودک خوب می گشت. بعد از کلی پرس و جو 2 تا مهد رو انتخاب کرد. اما اونا پر بودن و من باید منتظر می موندم تا مامانای معلم بچه هاشون رو از مهد بردارن و جا برای من خالی بشه. بالاخره یه روز از مهد به مامانم زنگ زدن و قرار شد من از شنبه 4 خرداد برم مهد. کلی هم مدارک و اینا لازم داشت. برای گواهی سلامت من رفتم پیش دکترم و تا نوبتم بشه با یه پسر با مزه به اسم کورش که فامیلیش هم مثل من بود دوست شده بودم: بعد هم مام...
4 خرداد 1392

اولین شبی که بدون مامان خوابیدم

از زمانی که دیگه پیش پرستارم نمیرم روزایی که مامان میره سر کار یا مامانی میاد خونمون و منو نگه می داره یا من می رم خونه دایی محسن و پنج شنبه ها هم من میرم خونه مامانی اینا تا مامان و بابا هم بیان. چهارشنبه 92/2/18 من شب همراه مامانی رفتم خونه شون و اون شب اولین شبی بود که بدون مامانم خوابیدم! مامانی اصرار می کرد من برم خونه شون اما مامان راضی نبود و می گفت نمی تونم ولی وقتی حجم کارهای عقب افتاده اش رو دید به ناچار تسلیم شد و من رو راهی کرد. البته در لحظه خداحافظی گوشی مامان زنگ خورد و بلافاصله که رفت تلفنو جواب بده من و مامانی سوار ماشین شدیم و رفتیم. من که اصلا نمی دونستم کجا دارم میرم و تو مسیر کلا آواز می خوندم! اما مامانم بلافاصله شر...
22 ارديبهشت 1392

اولین مسواک زدن من

چند روز بعد از اینکه اولین دندون من نوک زد (92/1/29) دندون دوم هم در اومد (92/2/7) و من مجبور شدم دیگه مسواک بزنم! البته قبل از این هم وقتی لثه هام خیلی می خارید مامان یا بابا برام مسواک می زدن تا خارشش کم بشه. حالا دیگه شبا بعد از غذا، قطره آهن میخورم، بعد آب پرتقال، بعد مسواک! اینم عکس اولی باری که مسواک زدم: ...
21 ارديبهشت 1392

اولین دندان من

بچه های خانواده مامان من همگی از 4 ماهگی دندون در میارن اما از اونجایی که من کپی برابر اصل بابام هستم همه خلق و خو و کارهام هم به اون رفته. مامانم از 4 ماهگی منتظر دندون من بود اما انتظارش خیلی طول کشید. چند وقتی بود به خاطر دندونم مریض بودم. آب دهنم که به صورت تولید انبوه در اومده بود و هزار ویک مشکل دیگه هم داشتم. چهارشنبه شب مامانم که همیشه داشت دندونای منو می پایید متوجه شد که دندون پایین من اندازه یک اپسیلون* در اومده. خیلی ذوق زد و به بابایی گفت تا چک کنه اما بابایی موفق به دیدن اون نشد. پنج شنبه مامان که منتظر بود بابا بیاد دنبالش و با هم بیان دنبال من هی به بابا زنگ می زد که زود باش آخه دلم برای دندونای دخملم تنگ شده!!!! امروز یک...
1 ارديبهشت 1392
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به نگارنامه می باشد