نگار خانومنگار خانوم، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه و 8 روز سن داره

نگارنامه

ده ماهگی من

1392/3/15 12:45
251 بازدید
اشتراک گذاری

چند روز بود که من وارد 10 ماهگی شده بودم که مامانی یه استعداد جدید توی من کشف کرد: می رفتم توی آشپزخونه دست می زدم روی ترازوی دیجیتالمون و عددها که نشون داده می شد می خواستم با دستم بگیرمشون! اولش بابا و مامان فکر می کردن بصورت اتفاقی اینکارو انجام می دم اما بعدا پی به این حقیقت بردن که من خیلی باهوشم. این ماجرا را بابا با پیاز داغ فراوان توی محل کارش تعریف کرده بود.

http://hanaheidari.niniweblog.com/

http://hanaheidari.niniweblog.com/

تو این ماه من دیگه کاملا یاد گرفتم دست بزنم اونم با صدای بلند. با دلیل و بی دلیل شروع می کنم به دست زدن. اصلا کلا از دست زدن خودم خیلی خوشم میاد و هی دست می زنم.( توی این عکسا خودم همراه با آهنگ می خونم و دست می زنم):

http://hanaheidari.niniweblog.com/

http://hanaheidari.niniweblog.com/

http://hanaheidari.niniweblog.com/

وقتی توی بیمارستان بستری بودم و یه دستم بسته بود هِی می خواستم دست بزنم اما نمی تونستم و هر بار تلاش من برای دست زدن جگر مامان و مامانی رو آتیش می زد.

از جمله سرگرمی های این ماه من این بود که توپ بازی کنم. به توپهای خودم زیاد علاقه مند نبودم اما بابام یه توپ تنیس داشت مال زمان بچگیش که اونو شست و بهم داد. منم خیلی دوستش داشتم. چهار دست و پا دنبال توپم می دویدم و وقتی بهش می رسیدم دوباره بهش دست می زدم تا بره دورتر. اینکار رو دور تا دور خونه انجام می دم و تا مدتها سرگرم هستم. گاهی هم وقتی بهش میرسم می خورمش!

البته من این بازی رو با چیزای دیگه هم می کنم. مثلا با پستونکم!

و یا با لنگ جوراب گردالی شده ام!

http://hanaheidari.niniweblog.com/

http://hanaheidari.niniweblog.com/

حرکت فوق العاده ای که من در این ماه یاد گرفتم حرکت ببر بنگالیه!

وقتی چیزی رو در دوردستها می بینم و می خوامش. اول چهاردست و پا می شم. یک قدم به طرفش با سرعت برمی دارم. بعد می ایستم نگاهی به مامان و بابا می اندازم ببینم عکس العمل اونا چیه! اگه نگفتن جیزه دوباره با سرعت یه گام دیگه میرم جلو و بعد دوباره می ایستم. اینکارو ادامه می دم تا به نزدیکای شی مورد نظر می رسم. و بعد سرعتم رو زیاد می کنم و به سمتش یورش می برم و اونو برمی دارم!

حالا چرا بابا اسم این حرکت منو گذاشت ببر بنگالی: به خاطر اینکه مثل ببرهای بنگال که میخوان شکار کنن حرکت می کنم!

این عکس موقعیه که با حرکت ببر بنگالی تونستم دوربین بابا رو بردارم و بخورم!

http://hanaheidari.niniweblog.com/

عاشق وسایل الکترونیکی و فناوری های جدیدم. کنترل تلوزیون رو خیلی دوست دارم. گاهی اونو به جای تلفن می ذارم دم گوشم و گاهی اونو می گیرم روبروی تلوزیون تا مثلا شبکه رو عوض کنم!

عاشق گوشی مامان و بابا هم هستم. البته بیشتر گوشی مامان. بابا بهم میگه دختر اندروید باز من! گوشی رو می ذارم روی زمین و با انگشتم روش می کشم و قفلشو باز می کنم و بعد تند تند با انگشتم صفحات جدیدی باز می کنم!

شبها همچنان قبل از خوابم آواز می خونم. حدود یک ساعت. جوری که یه شب که خونه مامانی خوابیده بودم و دایی مامانی اونجا بود فردا صبحش دایی مامانی بهم گفت: دخمل تو از ساعت 10:30 تا 1 نصفه شب گروه کنسرت داری؟ فقط مونده یه نفر بیاد برات سنتور بزنه!

تو این ماه من دوتا کلمه جدید هم یاد گرفتم کامل و خوب بگم: مامان و هابو (همون هاپو) که بعدا یه پست ویژه براش می ذارم.

توی خونه گردی هام همیشه ترجیح می دم از زیر میز و صندلی رد بشم تا از کنارشون! خیلی وقتها هم اونجا گیر می افتم و کلی نق می زنم تا بیان نجاتم بدن! هوشمندانه اینکه گاهی هم می خوام از زیر شیشه میز چیزای روی میز رو بردارم!

http://hanaheidari.niniweblog.com/

http://hanaheidari.niniweblog.com/

من برعکس خیلی از بچه ها توی خونه وظیفه جاروبرقی رو به عهده نمی گیرم و روز زمین چیز میز پیدا نمی کنم بذارم دهنم اما معمولا چیزای گنده رو با دهنم شناسایی می کنم. اینم چند تا عکس از خوردن های من:

1. سیب خوردن

http://hanaheidari.niniweblog.com/

2. زردآلو خوردن

http://hanaheidari.niniweblog.com/

3. کشک خوردن

http://hanaheidari.niniweblog.com/

4. در شیشه ام رو خوردن

http://hanaheidari.niniweblog.com/

سرگرمی دیگه من توی این ماه این بود که نخ بازی می کنم. یعنی هرجا نخ یا هرچی شبیه به نخ پیدا می کردم می پیچیدم دور دستها و سر و گردنم! مامان همش دعوام می کرد که آخرش خودمو خفه می کنم! حتی با روسری یا بند کیف مامان هم این بازی رو می کنم. گاهی هم گیر می افتم و شروع می کنم به نق زدن!

http://hanaheidari.niniweblog.com/

گاهی هم مامان برای اینکه منو سرگرم کنه یه روسری می انداخت روی سرم و من خیلی وقت ساکت و ثابت همونجا می نشستم و بازی می کردم و منتظر می شدم تا مامان بیاد روسری رو از روم برداره!

مامان وقتی دوباره بهم سر می زد و می دید هنوز همونطوری ثابت نشستم و تکون  نمی خورم دلش به حالم می سوخت و کلی جگرش خون می شد که چرا منو اینجوری بازی داده!

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (3)

مامان ساره وثنا(نى نى عسلك)
21 خرداد 92 16:01
واااى نگاربلا!چه كارايى بلت شدى خوبه حالا از زير ميز گلدونا رو نشون مى كنىمامانش بزار راه بيافته چه شود!!!!!!! شكر خدا حالت خوب شده نقلى خاله
مامان سونیا
21 خرداد 92 18:22
قربون این دخمل عشق فناوری اندروید باز با حرکت ببر بنگالیش
مامان سويل و اراز
22 خرداد 92 2:25
خدايا شكرت نگار جون خوب شده روز از نو شيطنت از نو فقط نگار جون طرز سيب خوردنتو درست كن فرقي با خفه شدن نداره جيگري ميبينم كه مامانت هنوز دكوري هارو از روي ميز ور نداشته راستشو بخواي حسوديم شد
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به نگارنامه می باشد