نگار خانومنگار خانوم، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه و 9 روز سن داره

نگارنامه

من در بیمارستان بستری شدم

1392/3/14 12:44
3,588 بازدید
اشتراک گذاری

جمعه صبح من همچنان تب داشتم. البته کم و زیاد می شد اما قطع نمی شد. مامان ناگهان متوجه شد که دست و پاها و لبهای من کبود شده و من دارم می لرزم. به مامانی گفت.

همون موقع دایی محسن اینا هم اومده بودن و منو بردن بیمارستان.

تب 40 درجه داشتم. دکتر بلافاصله گفت باید بستری بشم. مامان رضایت داد و منو پذیرش کردن. مامانو فرستادن دنبال کارها تا به من سرم وصل کنن و مامان نبینه!

دایی محسن و مامانی پیشم بودن و آقای دکتر با دوتا پرستار تمام سعیشون رو کردن تا از من رگ بگیرن و بهم سرم وصل کنن. و من گریه می کردم و اشک از دو طرف چشمام می اومد.

خدا رو شکر بلافاصله رگم پیدا شد و اصلا اذیت نشدم اما نمی ذاشتم شلنگ اکسیژن رو بذارن توی دماغم. مامانم رو هم نمی گذاشتن بیاد تو اما من گریه می کردم چون مامانو می خواستم.

مامان تمام پرسنل بخش اورِژانس رو بی رحم و قاتل توصیف کرد اما اونا گفتن تا آروم نشه اجازه نمیدن بیاد پیش من. مامانم هم یه کم آروم شد و وقتی اومد پیشم شلنگ اکسیژنو گرفت جلوی دماغم و من آروم شدم. بعد هم بغلم کرد و برد بخش کودکان. به دستم آنژیوکت زده بودن با آتل تا تکون نخوره.

http://hanaheidari.niniweblog.com/

چند دقیقه بعدش من توی بخش کودکان خواب رفتم.

http://hanaheidari.niniweblog.com/

http://hanaheidari.niniweblog.com/

http://hanaheidari.niniweblog.com/

مامان و مامانی هر دو پیشم بودن. ظهر هم تبم 39 و نیم بود اما بعدش کم کم تبم اومد پایین. مدام سرم بهم وصل بود. جمعه بود و دکتر متخصص اطفال نبود. اما تلفنی منو کنترل می کرد.

تا شب حالم بهتر شده بود. همه پرستارهای بخش و دکترها فکر می کردن من پسرم. همه شون عاشقم بودن و وقتی سرمم تموم می شد سریع دستمو آزاد می کردن تا بشه بغلم کن.

http://hanaheidari.niniweblog.com/

نی نی های توی بخش همه گریه می کردن و کل بخش پر از صدای جیغ و داد بود اما من ساکت بودم و دوست داشتنی.

مامان روز قبل از بستری شدنم وقتی از مطب دکتر برمی گشتیم برایم یه توپ هندوونه خریده بود که بازی کنم بعد اونو آورده بود توی بیمارستان و همون توپ شده بود مایه فساد چون هرچی بچه اونجا بود میخواستش!

http://hanaheidari.niniweblog.com/

http://hanaheidari.niniweblog.com/

بعضی وقتا هم می رفتم توی اتاق بازی و سوار تاب یا فیل می شدم!

http://hanaheidari.niniweblog.com/

http://hanaheidari.niniweblog.com/

 شبا هم می اومدم توی محوطه بیمارستان

http://hanaheidari.niniweblog.com/

بابا علاوه بر ساعات ملاقات بازم می اومد دیدنم و از پشت شیشه باهم بازی می کردیم. مامان می گفت مثل فیلمایی که باباها تو زندون هستن و بچه ها از پشت شیشه دستشون رو می ذارن روی دست بابا شدیم!:

http://hanaheidari.niniweblog.com

http://hanaheidari.niniweblog.com

 

گاهی هم باهم میرفتیم توی محوطه. (راستی بابایی مهربون و آروم من به خاطر اینکه روز اول نگذاشته بودن بیاد دیدن من باهاشون دعوا کرده بود که این واقعا عجیب بود!)

به هرحال بعد از سه روز از بیمارستان مرخص شدم. روز آخر دیگه واقعا اعصابم خورد شده بود و خسته شده بودم. مامان و مامانی مدام کنارم بودن و باهام بازی می کردن. اما خدا رو شکر زیاد اذیت نشدم و فقط جای زخم سوزن دستم باقی مونده بود و جای چسب هایی که به دستم زده بودن و ضد حساسیت نبود!

http://hanaheidari.niniweblog.com/

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (11)

صدرا
18 خرداد 92 14:39
هیچ چیز برام دردناک تر از دیدن یه بچه توی بیمارستان نیست.می دونی خیلی گریه کردم از دیدنش توی بیمارستان.الهی هیچ کس رنگ بیمارستانو و مریضیو نبینه به خصوص بچه ها. نگاری الهی همیشه سالم و سرحال باشی و هیوشقت هیوشقت مریض نشی.
مامان اناهید
18 خرداد 92 14:43
الهی بمیرم عزیزم که تو حالت بد شده.خدارو شکر که حالا بهتری گلم.مامانی اگه باز دخترمونو بذاری مهد خودم میام اونجا وحسابی باهات دعوا میکنممن همیشه از مهدمتنفر بودم!!!!!!!! وقتی ماجرای مریضی نگارمو میخوندم وعکساشو میدیدم اشک تو چشام جمع شده بودوخیلی ناراحت شدم.خواهشا خواهشا خواهشا دخترمونو پیش مامانیش بذارین.مهد نبرین دخترمونو مامانی مهربون. نگار من عاشقتمممممممم خاله جون.مراقب خودتو مامانیت باش
مامان سونیا
18 خرداد 92 19:20
عزیزم رمز رو گم کردم محبت میکنی مجدد رمز بهم بدی
امیر
18 خرداد 92 23:24
سلام همه مطالب که رمز دارشد من رمز رو فراموش کردم
مامان حسنا
19 خرداد 92 10:19
الهی بمیرم خاله جون چرا مریض شدی مامانی توروخدا موابش باش
مامان سونیا
19 خرداد 92 14:40
الهی به دوردت بگردم نگار جونی چه عکسایی گذاشتی جیگرم کباب شد این عکسا رو دیدم کلی اب رفته بچه به خاطر همین یک هفته خیلی مراقبش باش فصل خیلی گرم تابستون اونم توی شهر شما داره شروع میشه خدایی نکرده اگر اسهال استفراغ بشه خوب شدنش خیلی طول میکشه و اب بدنش تموم میشه اگر میخوره شربت خاکشیر مرتب بهش بده بخوره خیلی خوبه هم جیگرش رو خنک میکنه هم اگر تب داشته باشه میاره پائین به هر حال دعا گوتون هستیم و شرمنده که کار دیگه ای از دستمون بر نمیاد تا برای نگار جون انجام بدیم روی ماهش رو برام ببوس
مامان مهدیس و ملیسا
19 خرداد 92 15:58
وای خدا دلم کباب شد عزیزم خیلی ناراحت شدم خداروشکر که حالش بهتر شددددددملیسای منم مریض شده بود میخواستن بستریش کنن ولی من نذاشتم ولی انگاری نگار هم حالش بدتر بوده ولی بازم خدارو شکر که حالش بهتر شده خدایااااااااااااااااااااا شکرت
مامان دو بهونه قشنگ برای زندگی
19 خرداد 92 16:43
الهی بمیرم عزیز دلم خدا نکنه روی تخت بیمارستان ببینمت فدای اون دستای نازت که سوراخ شده مامانی چی کشیدی من اینجا گوشت بدنم آب شد دستش رو با اون انژوکت دیدم خدا نگهدارش باشه انشاالله
مامان ساره وثنا
20 خرداد 92 1:15
عزيزم من رمز ندارم بايد به ايميلم بياد؟الهى نگار جون زود از بيمارستان مرخص بشه دلم مى خواد بدونم چى شدهببوسش عسل خانومو.
مامان سويل و اراز
22 خرداد 92 2:29
الهي من بميرم و نگار خانمو اونطوري دست بسته نبينم انشالله اين اخرين مريضيت باشه نازنين ولي تو كه خيلي دركت بالاست نگار جون نيمه پر ليوانو كه ببينيم صاحب توپ هندونه اي به اون بزرگي شدي نه ؟
خاله نجمه
23 خرداد 92 18:39
سلام خاله یی الهی فدات شم چی شده بودالان دیدم .مامانش بیشتر مواظب بچه باش بچه چش خورده یه زنگ مزدی مگفتی بی معرفت من خو نزدیکتم یه سر بیار بیبینمش من اکثر روزای چهارشنبه بعد از ظهرم.
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به نگارنامه می باشد