من در بیمارستان بستری شدم
جمعه صبح من همچنان تب داشتم. البته کم و زیاد می شد اما قطع نمی شد. مامان ناگهان متوجه شد که دست و پاها و لبهای من کبود شده و من دارم می لرزم. به مامانی گفت.
همون موقع دایی محسن اینا هم اومده بودن و منو بردن بیمارستان.
تب 40 درجه داشتم. دکتر بلافاصله گفت باید بستری بشم. مامان رضایت داد و منو پذیرش کردن. مامانو فرستادن دنبال کارها تا به من سرم وصل کنن و مامان نبینه!
دایی محسن و مامانی پیشم بودن و آقای دکتر با دوتا پرستار تمام سعیشون رو کردن تا از من رگ بگیرن و بهم سرم وصل کنن. و من گریه می کردم و اشک از دو طرف چشمام می اومد.
خدا رو شکر بلافاصله رگم پیدا شد و اصلا اذیت نشدم اما نمی ذاشتم شلنگ اکسیژن رو بذارن توی دماغم. مامانم رو هم نمی گذاشتن بیاد تو اما من گریه می کردم چون مامانو می خواستم.
مامان تمام پرسنل بخش اورِژانس رو بی رحم و قاتل توصیف کرد اما اونا گفتن تا آروم نشه اجازه نمیدن بیاد پیش من. مامانم هم یه کم آروم شد و وقتی اومد پیشم شلنگ اکسیژنو گرفت جلوی دماغم و من آروم شدم. بعد هم بغلم کرد و برد بخش کودکان. به دستم آنژیوکت زده بودن با آتل تا تکون نخوره.
چند دقیقه بعدش من توی بخش کودکان خواب رفتم.
مامان و مامانی هر دو پیشم بودن. ظهر هم تبم 39 و نیم بود اما بعدش کم کم تبم اومد پایین. مدام سرم بهم وصل بود. جمعه بود و دکتر متخصص اطفال نبود. اما تلفنی منو کنترل می کرد.
تا شب حالم بهتر شده بود. همه پرستارهای بخش و دکترها فکر می کردن من پسرم. همه شون عاشقم بودن و وقتی سرمم تموم می شد سریع دستمو آزاد می کردن تا بشه بغلم کن.
نی نی های توی بخش همه گریه می کردن و کل بخش پر از صدای جیغ و داد بود اما من ساکت بودم و دوست داشتنی.
مامان روز قبل از بستری شدنم وقتی از مطب دکتر برمی گشتیم برایم یه توپ هندوونه خریده بود که بازی کنم بعد اونو آورده بود توی بیمارستان و همون توپ شده بود مایه فساد چون هرچی بچه اونجا بود میخواستش!
بعضی وقتا هم می رفتم توی اتاق بازی و سوار تاب یا فیل می شدم!
شبا هم می اومدم توی محوطه بیمارستان
بابا علاوه بر ساعات ملاقات بازم می اومد دیدنم و از پشت شیشه باهم بازی می کردیم. مامان می گفت مثل فیلمایی که باباها تو زندون هستن و بچه ها از پشت شیشه دستشون رو می ذارن روی دست بابا شدیم!:
گاهی هم باهم میرفتیم توی محوطه. (راستی بابایی مهربون و آروم من به خاطر اینکه روز اول نگذاشته بودن بیاد دیدن من باهاشون دعوا کرده بود که این واقعا عجیب بود!)
به هرحال بعد از سه روز از بیمارستان مرخص شدم. روز آخر دیگه واقعا اعصابم خورد شده بود و خسته شده بودم. مامان و مامانی مدام کنارم بودن و باهام بازی می کردن. اما خدا رو شکر زیاد اذیت نشدم و فقط جای زخم سوزن دستم باقی مونده بود و جای چسب هایی که به دستم زده بودن و ضد حساسیت نبود!