نگار خانومنگار خانوم، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه و 9 روز سن داره

نگارنامه

ماجرای مهد نرفتن من

1392/3/9 12:42
290 بازدید
اشتراک گذاری

مامان و بابا بعد از کلی کلنجار رفتن با خودشون تصمیم گرفتن منو بذارن مهد. خیلی سخت بود براشون به خصوص برای مامان.

وقتی مامان ظهر می اومد دنبالم من کلی گریه کرده بودم و چشمام اشکالود بود. چون هر نی نی که گریه می کرد منم گریه می کردم. چون از جیغ و صدای بلند می ترسیدم. مامان رو که می دیدم آه می کشیدم و می رفتم بغلش. مامان هم دو روز اول گریه می کرد.

توی ماشین مامان هی از توی آینه منو نگاه میکرد و در حالی که اشک می ریخت برام شعر می خوند. و من ساکت بودم و با چشمای مظلومم بهش نگاه می کردم.

بعد مامان تا شب خودشو لعن و نفرین می کرد و تصمیم می گرفت فرداش بره استعفا بده اما دوباره روز از نو روزی از نو!

3 روز گذشت...

سه شنبه مامان اومد دنبالم. من گریه کرده بودم چون منو توی اتاق تنها گذاشته بودن تا نی نی های دیگه رو ببرن پیش ماماناشون. بغض داشتم. مامان بیشتر از هر روز ناراحت شد. من توی ماشین خیلی آروم تر بودم و هر از چند گاهی بعضمو نشون می دادم حتی توی خواب. تا ساعت 5 و نیم که خواب بودم و توی خواب هق هق می کردم.

بعد بیدار شدم و بغل بابایی هق هق می کردم. تب داشتم.

مامان و بابا منو بردن دکتر. دقیقا یک هفته قبلش همونجا بودم چون باید برای مهدم گواهی سلامت می گرفتم. از یک هفته پیش تا اون روز وزنم 100 گرم کم شده بود. دکتر گفت چیزیم نیست و شروع یه سرماخوردگی رو تشخیص داد بدون هیچ عفونتی. قطره استامینوفن و یه شربت.

توی خونه هر 4 ساعت استامینوفن می خوردم. تبم کمتر شده بود اما همچنان بی حال بودم.

مامان قبل از اینکه بریم دکتر با مامانی صحبت کرده بود و حالا همه مرتب زنگ می زدن تا احوال منو بپرسن.

مامانی فردا صبحش اومد خونمون تا منو نگه داره که مامان بره سرکار. بعد از ظهر هم با مامانی رفتم خونشون.

مامانم پنج شنبه بعد از کارش اومد خونه بابایی. بابا نیومده بود چون کار عقب افتاده داشت.

مامان فهمید من شب قبلش هم کلی تب داشتم و حالم خوب نبوده و شب همراه بابایی و مامانی دوباره رفتیم دکتر.

دکتر گفت گوشم خیلی عفونت داره و بهم دارو داد.

بابایی کلی مامانمو دعوا کرد که چرا منو گذاشته مهد. گفت دیگه اجازه نمی ده منو ببرن اونجا. بابایی می گفت من توی همین 3 روز پژمرده شده ام و ...

و اینطوری شد که مامان دودل شد که منو بذاره مهد یا نه

و فردای اون روز یعنی جمعه من توی بیمارستان بستری شدم و مامان تصمیم گرفتم دیگه منو نذاره مهد!

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (3)

مامان سونیا
19 خرداد 92 14:34
ای جان دلم الهی بگردم چقدره بچه اذیت شده کاش اصلا مهد نگذاشته بودیش تا اینهمه دردسر بکشی عزیزم بازم تا میشه سعی کن از اقوام کمک بگیری بهتر از این هست که بچه بره مهد و این بلاها سرش بیاد
مامان سويل و اراز
22 خرداد 92 2:27
هوراااااااا نگار جون ديگه مهد نميره
مامان زینب خانم
28 خرداد 92 16:43
سلام . الهی بمیرم خیلی ناراحت شدم.اشکم در اومد . شنیدن اینکه یه نی نی بغض کرده باشه و مامانش نبوده بغلش کنه هم اشکم رو در میاره هم عصبانیم میکنه.دلیل مهد گذاشتن نگار خانم رو نخوندم ولی به هر دلیلی اگه اذیت میشه بیاریدش پیش من. هم زینب خانم از تنهایی در میاد هم من خوشحال میشم.(تعارف اصفهانی نمیکنم)خبرم کنید.
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به نگارنامه می باشد