نگار خانومنگار خانوم، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 25 روز سن داره

نگارنامه

خرابکاری های من (2)

از زمانی که چهار دست و پا می رم دیگه هیچی توی خونه از دست من در امان نیست. مدام دارم کشوها رو باز می کنم. و در کمدها هم نمی تونن در مقابل من مقاومت کنن. مثل در این کمد که من بعد از چند بار باز و بسته کردنش یاد گرفتم که میشه دستگیره اش رو از جا در آورد! دستگیره اش پیچی هست ولی من خیلی راحت پیچشو باز کردم:  یکی از روزمرگی های من این شده که خونمون رو به هم بریزم! مامانم مدام اسباب بازیهامو جمع می کنه و می ذاره توی سبد اسباب بازیهام اما من همه اش رو خالی می کنم و شروع می کنم به بازی کردن با خود سبد! دیگه اسباب بازیهام برام تکراری شده و دائم دنبال یه چیز جدید می گردم. چهار دست و پا رفتنم هم در راه رسیدن به هدفم خیلی کمک می کنه. م...
2 ارديبهشت 1392

من و حیوانات (2)

در راستای همون اهداف خانواده ام مبنی بر ترسو بار نیومدن من، دایی محسن روز بعد از سال تحویل از توی باغ یه ملخ برام گرفته بود. من زیاد بازی نکردم باهاش. یه خورده هم با جوجو کفترها بازی کردم. قراره وقتی این جوجو کفترها بزرگ شدن من بخورمشون! پ.ن.: تو این عکس آجی پریسا کلاهمو از روی سرم کشیده و موهام شکل جوجو کفترها شده! گاهی هم من با مورچه ها بازی می کنم. اگه یه مورچه ببینم مدت ها باهاش سرگرم میشم تا اینکه یا مورچه هه از دستم فرار می کنه یا اینکه مامانم دعوام می کنه که چرا مورچه رو کشتم! پ.ن.: مورچه توی اون دایره قرمزه است! ...
15 فروردين 1392

هشت ماهگی من

مجموع کارهایی که من توی ماه هشتم زندگیم یاد گرفتم از کل 7 ماه قبلی بیشتر بود. در واقع توی این ماه من خیلی شیطون و بازیگوش شده بودم. و تکیه کلام ثابت بابام توی خونه این شده: "به همه چی کار داره"! گاهی وقتا مامانم به زور خوابم می کنه خوشحال و سرمست از خواب کردن من، خیلی آروم منو میذاره توی تختم اما من بلافاصله که پشتم به زمین می رسه چشمامو باز می کنم و می خندم و دوباره کاملا هوشیار می شم و روز از نو روزی از نو خیلی وقته سینه خیز میرم و حالا دیگه سینه خیز رفتن برام تکراری شده و وقتی می خوام شروع به حرکت بکنم اول روی 4 دست و پام بلند می شم و چند تا کش و قوس به خودم می دم و بدنمو جلو عقب می کنم و بعد با یه پرش می پرم جلو و با قفسه...
15 فروردين 1392

خونه تکونی ما

هر سال عید که میشه یه اتفاقی می افته که خونه تکونه ما می افته برای آخرین لحظات. امسال هم که مامان تا روز آخر سر کار بود و بابا هم روز آخر مرخصی گرفت و خونه موند تا منو نگه داره آخه پرستارم می خواست اسباب کشی کنه. من هم با بابا حسابی بازی کردم. البته وقتی بابام داشت حیاط رو می شست من توی روروئک داشتم کنار ماهی ها بازی می کردم. بابام برای اینکه ماهی هامون نمیرن اونا رو انداخته توی لگن حموم من! منم با تعجب نگاهشون می کردم. مامان که اومد بعد از یه استراحت کوتاه بابا و مامان شروع کردن به خونه تکونی. منم یا توی روروئکم چند تا کار رو به صورت مداوم انجام میدادم: 1. هی می رفتم می زدم به پاهاشون 2. رو میزی رو می کشیدم و هر چی روش بود رو می انداخ...
29 اسفند 1391

تقویم سری جدید من

بعد از اون تقویم تک برگی که مامانم برام درست کرده بود مامان و بابام خواستن یه تقوم چندبرگ درست کنن که ایده اش رو هم مامانم از یکی از دوستاش گرفت و بعد از کلی تغییر توی اون یه تقویم جدید برام چاپ کرد که البته دایی حامد عزیز این کارو انجام داد ( ) حالا هم قراره بابا و مامانم همراه عیدی یه تقویم هم به همه بدن. ...
22 اسفند 1391

هفت ماهگی من

وقتی من 6 ماهم تموم شد مامانم برگشت سر کار و من موقعی که اون سر کاره میرم خونه پرستارم. به خاطر همین من و مامان نصف روز رو پیش هم نیستیم. این باعث شده خیلی از کارهایی که من می کنم فراموش بشن. اما به هر حال چند تا چیز هست که باید بنویسم: من کلا خیلی غذا خوردن رو دوست دارم. از همه چیز هم خوشم میاد حالا میخواد خوردنی باشه یا نخوردنی! اما اگه خودم نخواسته باشم هیشکی به زور نمیتونه به من غذا بده. وقتی یه غذا رو نمی خوام دهنم رو می بندم و شکل های عجیب و غریب از خودم در میارم که هر کی منو می بینه خنده اش میافته فعلا که خیلی علاقه دارم به خوردن غذاهای آدم بزرگا. معمولا موقع غذا خوردن تو بغل مامانم می شینم و هر قاشقی که از توی بشقاب م...
15 اسفند 1391

من و حیوانات (1)

همه خانواده من سعی می کنن بچه هاشون رو جوری بزرگ کنن که از حیوونا نترسن مثل مامانم که از مار، موش، قورباغه، مارمولک یا هیچ چیز دیگه ای نمی ترسه به خاطر همین می خوان منو از بچگی با حیوونای مختلف آشنا کنن. جمعه گذشته توی باغ بابایی اینا اول آجی پریسا (دختر داییم) برام یه قورباغه گرفت که البته من بهش دست نزدم چون کثیف بود ولی از نزدیک و با تعجب بهش نگاه کردم: بعد هم از استخر برام ماهی قرمز گرفتن: فکر کنم انگشتم خیلی خوشمزه بود آخه وقتی کردمش توی دهن ماهیه هی اونو می خورد!!! تازه بعدش هم داداش سعید (پسرداییم) با باباش یه خرچنگ کوچولو گرفته بودن اما من خواب بودم و نتونستم باهاش عکس بگیرم!  ...
12 اسفند 1391

چرا مامان و بابام برای من وبلاگ می نویسن؟

تا حالا چند تا از دوستام ازم خواستن بگم چرا مامان و بابام برام وبلاگ می نویسن و توی یه مسابقه شرکت کنم اما مامانم و البته بابام دیگه اصلا فرصت نمی کنن. چند تا از خاطرات مهم من روی هوا موندن و کسی نیست برام بنویسه اما حالا به هر حال مامانم می خواد بگه چرا برام وبلاگ می نویسه: 1. عاشق نوشتن هستم به خصوص از جنس خاطرات اونم برای دخملم. از اولین روزی که از وجودش خبردار شدم شروع کردم به نوشتن برای اون البته توی یه دفتر مخصوص خودش 2. بعد از اینکه یکی از صمیمی ترین دوستام از ایران رفت و ازم خواست عکسای دخملمو مرتب براش بفرستم و از شیرین کاریهاش بنویسم به فکر وبلاگ نوشتن افتادم که البته به طور اتفاقی با اینجا آشنا شدم. این وبلاگ باعث شده اعضای خا...
2 اسفند 1391

تقویم من

مامانم به عنوان هدیه تولد نیم سالگیم برام یه تقویم سال جدید طراحی کرده تا به عنوان گیفت بده به اونایی که دوستم دارن، این طرح اولیه اونه یه خورده ریزه کاری دیگه داره که چند ساعت کار می بره. پ.ن.: مامانم میگه اون دوستایی که دوست دارن این تقویم رو برای دخملشون رایگان درست کنیم پیغام بذارن البته تعداد سفارش ها محدوده و اولویت با اونایی هست که تبادل لینک داریم ٢ تا از عکسای دخملاتونو بفرستین به ایمیل مامانم و توی موضوعش هم بنویسین تقویم برای .... (اسم دخملتون) تا اشتباهی نشه آدرس ایمیل مامانم:  heidari.m.s@gmail.com ...
23 بهمن 1391
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به نگارنامه می باشد