نگار خانومنگار خانوم، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه و 8 روز سن داره

نگارنامه

هفت ماهگی من

1391/12/15 16:32
306 بازدید
اشتراک گذاری

وقتی من 6 ماهم تموم شد مامانم برگشت سر کار و من موقعی که اون سر کاره میرم خونه پرستارم. به خاطر همین من و مامان نصف روز رو پیش هم نیستیم. این باعث شده خیلی از کارهایی که من می کنم فراموش بشن. اما به هر حال چند تا چیز هست که باید بنویسم:

من کلا خیلی غذا خوردن رو دوست دارم. از همه چیز هم خوشم میاد حالا میخواد خوردنی باشه یا نخوردنی! اما اگه خودم نخواسته باشم هیشکی به زور نمیتونه به من غذا بده. وقتی یه غذا رو نمی خوام دهنم رو می بندم و شکل های عجیب و غریب از خودم در میارم که هر کی منو می بینه خنده اش میافته

http://hanaheidari.niniweblog.com/

http://hanaheidari.niniweblog.com/

فعلا که خیلی علاقه دارم به خوردن غذاهای آدم بزرگا. معمولا موقع غذا خوردن تو بغل مامانم می شینم و هر قاشقی که از توی بشقاب میاد بالا و میره به سمت دهن مامانم از اول نگاهش می کنم تا آخر! خیلی وقت ها مامان و بابام دلشون برام میسوزه و یه ذره از غذای خودشون رو میدن بهم یا یه جوری سرگرمم می کنن مثلا با یه استخوون!!!!

http://hanaheidari.niniweblog.com/

اینم بگم که مامانم مدت هاست دیگه برای خودش سر میز چنگال نمی ذاره آخه یه دست آزاد که بیشتر نداره اون دستشم که باید منو بگیره که هی رومیزی رو نکشم یا دست نزنم تو بشقاب غذا یا مدام نکوبم به میز! 

آب رو هم دوست ندارم دیگه با شیشه یا با لیوان مخصوص خودم بخورم و توی لیوان بزرگا می خورم که از هر 1 قطره آبی که می خورم 100 قطره اش رو می ریزم توی لباسم. حالا تو این وضعیت بی آبی که اصفهانیا لوله های آب یزد رو ترکوندن و آب نیست منم هی از خودم هنر نمایی می کنم!

http://hanaheidari.niniweblog.com/

توی این ماه عموم امتحان داشت و توی امتحاناش خونه ما بود. شبایی که عموم بیدار بود تا درس بخونه(!!!!) منم پا به پاش بیدار می موندم که انرژی بگیره و خوابش نبره! البته اون که درس نمی خوند، برعکس با بابا و مامانم می نشستن و پفک و تخمه و .... می خوردن و حرف می زدن منم پی بازیگوشی خودم تا بالاخره یه نفر که کسی نبود غیر از مامانم بیاد و به زور خوابم کنه!

این عکسی که الان می ذارم دقیقا ساعت 2:30 نصفه شبه که من هنوز بیدارم و بابا داره باهام بازی دالی موشه بازی می کنه. اگه چشمامو خوب نگاه کنین می فهمین چقدر خوابم میاد ولی نمیرم بخوابم:

http://hanaheidari.niniweblog.com/

پ.ن.: مامانم هر وقت این عکسو می بینه جیگرش آتیش می گیره آخه تو این عکس خیلی مظلوممممممممممممم!

 

توی لباس پوشیدن هم من کلی داستان دارم. مثلا موقعی که میخوان دستامو بگیرن بکنن توی آستینم دستمو مشت می کنم و محکم میگیرم و نمی ذارم تکونش بدن. وقتی موفق بشن و دستم بره توی آستینم اونوقت مشتم رو باز می کنم و آستینم رو از تو می گیرم و نمی ذارم دستم بیرون بیاد!

کلا لباس عوض کردن رو خیلی دوست دارم و یه نوع بازی به حسابش میارم!

هر وقت مامانم برای شستن دست و صورت منو می بره کنار شیر آب خیل سریع می فهمم که الان قراره صورتم خیس بشه و چشمام رو می بندم.

وقتی از کاری هیجان زده می شم و میخوام ابراز احساسات کنم مثلا میخواب برم بغل کسی یا نمی خوام برم بغل کسی (!) یا یه چیزو می خوام یا یه چیزو نمی خوام (!) شروع می کنم به تکون دادن پاهام و پشت پاهامو با سرعت می مالم به هم!

من با هستی (دختر پرستارم) خیلی خیلی دوستم. اون منو خیلی دوست داره و جالبه بدونین که منی که اصلا پستونک نمی خورم باعث شدم هستی که الان 3 سالش تموم میشه پستونک خور بشه. بابام بهم می گه تو رفیق نابابی!

هر روز صبح که منو می برن خونه پرستار همراه وسایلم مامانم یه کتاب هم برام می ذاره و پرستارم اونجا کتاب رو برای من و هستی می خونه. کتابهای هستی هم برای من می خونم اما من یه کار مهم تر با کتابهای هستی انجام میدم: پاره شون می کنم یا با روروئکم از روشون رد میشم! هستی هم میره پیش مامانم ازم شکایت می کنه

چون خونه ما کوچیکه من زیاد نمی تونم سوار روروئک بشم. از سه جهت می تونم حرکت کنم اما دنده عقب رو هنوز بلد نیستم. وقتی طول خونه مون رو طی می کنم و میرسم به بابام چون جایی برای دور زدن نیست و دنده عقب هم نمی تونم بابا بهم میگه: "پا بالا! پا بالا!" منم پاهام رو می گیرم بالا و بابا هلم می ده عقب سر جای اولم! خیلی باهوشم مگه نه؟

راستی به عوض خونه کوچیک ما خونه پرستارم یه هال خیلی بزرگ داره که من هی از این سر به اون سر رو روئک سواری می کنم

پ.ن.: بابا گفته اگه رانندگیت خوب باشه بزرگ که شدی برات پورشه کاین می خرم!

هوا الان عالی شده و ما همیشه آخر هفته ها که میریم باغ بابایی اینا میریم روی حیاط و من کلی آفتاب می گیرم و کلی عکس می گیرم!

برای لباس عیدم مامانم دنبال یه چیز متفاوت می گشت اما آخرش بعد از خریدن 2 تا شلوار لی و 2 تا سارافون و چند تا بلوز شلوار  و جوراب شلواری و ... به این نتیجه رسید که یکی از لباسهای سیسمونیم از همه اینا قشنگ تره! 

البته مامانم میشه گفت نصف شهرو دنبال کش مو، گیره سر یا تل برای من گشت اما فروشنده ها وقتی منو می دیدن می خندیدن نامردا! آخر کارها مامانم توی مغازه ها می گفت تل، کش مو یا گل سری که به درد دختر کچل بخوره ندارین؟!!!! و بالاخره موفق شد یه تل برام پیدا کنه البته زیاد راضیش نکرد ولی بهتر از هیچی هست!

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (4)

مامان سونیا
16 اسفند 91 15:12
ای جونم به دخملی با غذا خوردنش کی میشه کباب خور بشی عزیزم
مامان کنجد
16 اسفند 91 21:17
ای دونم قربونت برم چه مامان با سلیقه ای به به به این بپر بالا رو از کجا اوردی مامان هنرمند
مامان مهساجون ومعین جون
20 اسفند 91 9:03
وای که چقده تو بامزه ای خاله جون بدو بیا ادرس عکسشم بیار تو البوم بزاریمwww.mahsa80.niniweblog.com
پریسا
29 اسفند 91 15:49
خانوم خانوماپیداتون نیست خوبه که این وب هست ما شما روببینیم ایشا ... زودتر عید بشه ماشما رو ببینیم نگار خانوم
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به نگارنامه می باشد