نگار خانومنگار خانوم، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 24 روز سن داره

نگارنامه

و من متولد شدم

یک شنبه ١٥ مرداد ساعت ٨ صبح مامانم تو بیمارستان بستری شد. دکتر گفته بود ١٤ مرداد بریم  ولی مامانم برای اینکه تاریخ تولدم یه روز خاص باشه گفت ١٥ ام میام!  به هر حال من روز ١٣٩١/٥/١٥ برابر با ١٦ رمضان و ٥  آگوست ساعت ١٥:٠٥ به دنیا اومدم که مصادف بود با سالروز انفجار بمب اتمی آمریکا در هیروشیما!  دیگه از این خاص تر؟!!! اولین باری که مامان تو بیمارستان منو دید شوکه شد آخه قیافه من اصلا اونی نبود که تو ذهن مامان بود! من برعکس مامان بابام؛ مو مشکی، کله گنده و چشم ژاپنی بودم!!!  اینم عکسمه: هنوزم میگه اگه حالت نگاه بابایی تو چشمام نبود می گفتم تو بیمارستان عوض شدی!!! ...
15 مرداد 1391

بزرگ و بزرگتر

من دارم کم کم بزرگ میشم و دیگه تو شکم مامانم جام نیست به خاطر همین مدام لگد میزنم حالا هرجا شده: معده،  دیافراگم و ...!!! هرچی هم بابا نصیحتم میکنه که مامانو اذیت نکنم گوش نمیدم! خب تقصیر من چیه که جام نیست!!!
12 تير 1391

گاز!!!

مامانم به خاطر دیابت دوباره دیروز سونو شد. آخه می ترسید تزریق انسولین روی من تاثیر گذاشته باشه. آقای دکتر گفت همه چی خوبه و وزن من حدود ١٨٠٠ گرمه در حالیکه وزن طبیعی جنین در این سن ١٤٠٠ گرمه! مامانم خوشحال شد که من تپلم و از همون اول میشه گازم گرفت!!!
27 ارديبهشت 1391

مامانم دیابت گرفته!

مامانم دیابت گرفته و چند روز تو بیمارستان بود. خیلی ناراحت بود و میترسید برای من مشکلی پیش بیاد اما نمیدونست من مشکلی ندارم و روز به روز تپل تر میشم!!! مامانم هر سال می رفت نمایشگاه کتاب اما امسال به خاطر من نرفت ولی یه لیست داد به دوستش (خاله شاهد) تا برای من کتاب بخره. از همین جا مراتب قدردانی خودمو اعلام میکنم! راستی من دیگه شروع کردم به لگد زدن و با هر تکون کلی مامان بابا رو سر ذوق میارم!
4 ارديبهشت 1391

دخملم یا پسر؟

امروز مامان رفت سونو تا ببینه من دخملم یا پسر؟!  من هم چون میخواستم یه خورده هیجان انگیز باشه اصلا تکون نمی خوردم و آروم یه گوشه خوابیده بودمو تازه پشتم رو کرده بودم به آقای دکتر! اونم هرکار کرد نتونست بگه من چیم! فقط مامانی و بابایی تونستن صدای قلبمو بشنون و پشتمو ببینن! ولی بازم سی. دی اش رو گرفتن!!! راستی مامانم به خاطر من تونست انتقالی بگیره با اینکه رییس قبلیش خیلی ناراضی بود و اجازه نمی داد. مامان واحدهای توی دانشگاه رو هم داد به یه استاد دیگه تا من اذیت نشم. الان کار مامان نزدیک خونمونه و ما باهم پیاده میریم سر کار ، البته من که نه!!! ...
15 اسفند 1390

من شیطون نیستم!

دیروز ٣ ماهگی مامانم تموم شدیعنی ٦ ماه دیگه تو بغل مامانم هستم. مامانم برای آزمایش ان.تی سونو داشت ولی من از بس وول میخوردم آقای دکتر نمیتونست ازم عکس بگیره و گفت : "ماشاا... اینقدر تحرک داره که ١ ثانیه نمی ایسته که من ببینمش! "       خب چیکار کنم من؟ وولم میاد دیگه!  مامانم تو دفترم برام نوشت: تمام انتظاری که ازت دارم اینه که انسانی باشی با افکار بزرگ. باید ذهنت رو باز کنی. میخوام دنیات اونقدر بزرگ باشه که دیگران تو کوچیکی دنیای تو خفه نشن. از خدا میخوام تموم اونچه که از دنیا ما رو آزار میده تا زمانی که تو بزرگ میشی ریشه کن بشه.   ...
15 بهمن 1390

وقتی مامان از وجود من خبردار شد

مامانم وقتی از وجود من خبردار شد تو دفترم نوشت: الان دقیقا 4 روزه که از وجودت خبردار شدم. چند روز پیش عاشورا بود و من قلبا تو رو از خدا خواسته بودم و حالا خیلی خوشحالم و خدا را شاکرم که تو رو به من داده، امیدوارم صحیح و سالم باشی و با اومدنت شیرینی زندگی ما رو بیشتر کنی. میخوام بهت بگم تمام تلاشمونو میکنیم که بهترین زندگی رو برات بسازیم و بهت انسانیت رو بیاموزیم. میدونم که تو با همه فرق خواهی داشت، باید قول بدی وقتی بزرگ شدی نه یک دکتر نه مهندس و نه .... بلکه یک انسان بشی. ...
19 آذر 1390
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به نگارنامه می باشد