نگار خانومنگار خانوم، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه و 6 روز سن داره

نگارنامه

شش ماهگی من

روزی که من ٥ ماهم تموم شد و رفتم توی ٦ ماه عازم تهران شدیم آخه شله زردپزون داشتیم و باید می رفتیم. مامان بابا خیلی نگران بودن که توی مسیر من اذیت می کنم یا نه؟ آخه دفعه قبل که می رفتیم تهران نصف مسیر رو گریه کرده بودم اما این دفع از دم در خونمون تا خود تهران توی صندلی خودم خواب بودم!!! انگار جام خیلی راحت بود. فقط وسط راه یه نیم ساعتی بیدار شدم و کلی بازی کردم و دوباره خوابیدم! اونجا کلی با پسر داییم که ٤ ماه از من بزرگتره بازی کردم. خونه خاله مریم هم رفتیم و محمد امین هم کلی باهام دوست شده بود. البته توی این مسافرت کلا من خیلی خوش اخلاق بودم و به همه روی خوش نشون می دادم جوری که روز شله زردپزون من کلا بغل دیگران ب...
16 بهمن 1391

غذاهایی که من می خورم

از زمانی که شروع به خوردن غذای کمکی کردم  برنامه غذاییم هفته به هفته متنوع تر می شه و فعلا این غذاها رو می خورم: ١. فرنی (بدون شیر): عاشقشم  ٢. بیسکوئیت (گاهی وقتا): عاشقشم ٣. موز له شده (گاهی وقتا): عاشقشم ٤. سووووووووووووووپ: عاشقشم بیشتر از همه چی! کلا من عاشق هر نوع خوردنی آدم بزرگا هستم!  ...
7 بهمن 1391

پنج ماهگی من

بالاخره ٤ ماه من تموم شد. توی این ٤ ماه خیلی گریه می کردم و هرکی می دید می گفت تا ٤ ماهگی اینطوری می مونه و مامانم هم تنها امیدش به همین بود! پنج شنبه ١٦ آذر، واکسن ٤ ماهگیم رو زدم و اون روز یه خورده حال ندار بودم! کمی هم تب کردم اما فردا صبحش حالم خوب شده بود و از اون به بعد دیگه گریه هم نکردم و خوب خوب شدم! اصلا انگار نه انگار که اون دخمل نق نقو و غرغرو من بودم. از این رو به اون رو شده بودم و همه از این بابت خوشحال بودن. مامانم می گفت کاش زودتر واکسن ٤ ماهگیش رو زده بودیم!!! بلافاصله هم من کلی کار یاد گرفتم: * غلت زدن: دقیقا ٤ ماه و سه روزم بود که غلت زدم و دیگه روی زمین بند نمیشدم. اوایل یه غلت می زدم و خسته می شدم اما کم کم ح...
15 دی 1391

عشق مامان و بابام، عشق من!

مامان و بابام توی خونه عاشق یک چیزن: این قالب دست و پای منه وقتی ١٠ روزم بوده که بابا و مامانم عاشقش هستن. و اما عشق من توی خونه مون: ١. لوستر خونمون: که وقتی ببینمش کلی ذوق میزنم! ٢. تابلوی خونمون: عاشقش هستم و وقتی بیدار میشم تا چند دقیقه بهش خیره میشم و ساکت می مونم! ٣. آینه خونمون: هیچ چیز به اندازه دیدن تصویر خودم توی آینه وقتی بغل بابام هستم برام جالب نیست. وقتی بابام بغلم می کنه و جلوی آینه می ایسته و برام شعر می خونه: " این دخمله! این مخمله! عسل باباست! خانم طلاست ! بابای منه! ..." من هم هی بالا پایین می پرم و بلند بلند جیغ میزنم!!! ...
11 دی 1391

لباس جدید من

مامانم برام یه لباس بافته! با توجه به اینکه اولین و آخرین چیزی که قبل از این بافته بوده همون شال گردن معروف دوره راهنماییشه ( که البته ٩٩ درصدش کار مامان جون بوده!) نامردی بود اگه یه پست اختصاصی برای لباسم نذارم! دست مامان هنرمندم هم درد نکنه!     ...
25 آذر 1391

چهار ماهگی من

من دیگه بزرگ شده ام و دوست دارم کار آدم بزرگ ها رو بکنم مثلا هرچی مامان بابام میخورن من هم جوری بهشون نگاه می کنم که مجبور میشن بهم بدن، بابایی بعضی وقت ها یه تکه از سیب رو می گیره تو دهنم و من اونو لیس می زنم، چند روز پیش هم بهم بستنی کاکائویی دادن، این هم عکس بستنی خوردن من:   از روزی که سه ماهم تموم شد مامانم برام سی.دی های baby einstein رو می ذاره، من خیلی دوست دارم و روزی یه درس رو کامل گوش میدم و هی ذوق می زنم! البته مامانم با تلوزیون دیدن کاملا مخالفه ولی بعضی وقت ها هم بهم اجازه می ده کارتون مستر بین رو ببینم که خیلی دوستش دارم. وقتی کارتون می بینم اونقدر هیجانزده می شم که کف پاهام خیس میشه!!! این هم عکس منه وقتی داشتم ک...
15 آذر 1391

سه ماهگی من

من خیلی شیطون شدم! نه می خوام بخوابم نه شیر بخورم. مامانم باید صبر کنه تا خواب برم اونوقت بهم شیر بده! تازه نمی خوابم که؛ چشمام داره از خواب پاره می شه ولی به زور خودم بیدار نگه میدارم تا شیطونی کنم. بعضی وقت ها هم تو بغل مامانم وایسادم و خواب میرم!!!  سرم هنوز کچله، نمی دونم موهام داره می ریزه یا دارم مو در میارم! عکسمو نیگا:   برام دعا کنین مو دربیارم آخه مامان بابام آرزو دارن موهامو شونه کنن!!!   ...
15 آبان 1391

دو ماهگی من

به قول مامانم من الان دیگه کارهای زیادی انجام می دم که مهم ترینش نق زدنه! چند وقتی بود که هر شب راس ساعت ٨ شب شروع می کردم به گریه کردن تا ساعت ١٢ شب هم آروم نمی شدم، از دو طرف چشمهام هم مثل کارتونهای ژاپنی مثل شلنگ اشک می اومد!!!  مثل این:   منو بردن پیش ٨ تا دکتر! اما هیچ کدوم تشخیص ندادن چه مشکلی دارم اما دکتر  نهم بالاخره فهمید: من رفلکس معده دارم و با یه شربت رانیتیدین معمولی خوبِ خوب شدم! البته اون دکتر گفت باید شیر خشک هم بخورم و من حالا شیشه خور شده ام! (به سلامتی مامانم که کلی خوشحاله_ البته فکر نکنین مامانم منو دوست نداره ها! اون فقط بخاطر چند ماه دیگه که باید برگرده سر کار و من باید برم ...
15 مهر 1391

یک ماهگی من

مامانم میگه من مظلوم ترین موجودی هستم که خدا آفریده! وقتی گشنه ام میشه دهنم رو مثل یه جوجه گنجشک بدون پر که از لونه اش افتاده پایین و سرش رو بی هدف این ور اون ور می بره باز می کنم و هِن هِن می کنم اما بازم شیر نمی خورم و سرم رو می چرخونم تا کلی نازم رو بخرن! بعضی وقت ها وقتی شیر می خورم چشمهام  و دهنم رو کامل می بندم و با لپهای قرمز به خواب میرم، مثل این عکس:  اما بعضی وقت ها تازه بعد از شیر خوردن سرحال میشم، چشمام رو باز میکنم و دهنم رو غنچه! ساکتم اما زیاد وول میخورم! مثل این عکس: هنوز هم موفق نشدن بهم شیشه و پستونک بدن، دو بار که مک بهشون زدم با زبونم پرتشون میکنم بیرون و بعدش دهنم رو اونقدر محکم می بندم که حتی ب...
15 شهريور 1391
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به نگارنامه می باشد