نگار خانومنگار خانوم، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه و 7 روز سن داره

نگارنامه

شش ماهگی من

1391/11/16 19:01
287 بازدید
اشتراک گذاری

روزی که من ٥ ماهم تموم شد و رفتم توی ٦ ماه عازم تهران شدیم آخه شله زردپزون داشتیم و باید می رفتیم. مامان بابا خیلی نگران بودن که توی مسیر من اذیت می کنم یا نه؟ آخه دفعه قبل که می رفتیم تهران نصف مسیر رو گریه کرده بودم اما این دفع از دم در خونمون تا خود تهران توی صندلی خودم خواب بودم!!! انگار جام خیلی راحت بود.

http://hanaheidari.niniweblog.com/

فقط وسط راه یه نیم ساعتی بیدار شدم و کلی بازی کردم و دوباره خوابیدم!

http://hanaheidari.niniweblog.com/

اونجا کلی با پسر داییم که ٤ ماه از من بزرگتره بازی کردم. خونه خاله مریم هم رفتیم و محمد امین هم کلی باهام دوست شده بود. البته توی این مسافرت کلا من خیلی خوش اخلاق بودم و به همه روی خوش نشون می دادم جوری که روز شله زردپزون من کلا بغل دیگران بودم و نوبت مامانم و به خصوص بابام نمی شد! 

شله زرد طبقه پایین پخته می شد و من هم دائم بغل آدمای مختلف بین دو طبقه در رفت و آمد بودم و به همین خاطر هم سرما خوردم!

اینم عکسی که من دارم شله زرد رو هم می زنم:

http://hanaheidari.niniweblog.com/

پسرداییم خیلی بازی لی لی حوضک رو دوست داشت و دستاشو خیلی بامزه حرکت می داد، منم وقتی باهام بازی می کنن ساکت می شم و گوش می دم.

توی این ماه دیگه تقریبا تمام شیرین کاری های من مربوط به روروئک میشه:

http://hanaheidari.niniweblog.com/

 * کلا دوست دارم سوار روروئک بشم و پسرها بیان هلم بدن:

http://hanaheidari.niniweblog.com/

http://hanaheidari.niniweblog.com/

* وقتی یه مدت توی روروئک نشستم و دیگه خسته شدم اگه مامان بابام کنارم رد بشم اونقدر توی روروئک بالا پایین می پرم که بیان و بغلم کنن!!!

* با روروئکم میرم کنار پرده آویز دم پله ها و سع می کنم بگیرمشون به خاطر همین مامانم پرده رو جمع کرده بالا!

 

* خونه ما پله داره به خاطر همین وقتی من سوار روروئک می شم حتما یه نفر باید کنارم باشه تا نرم سمت پله ها. وقتی بابام این مسئولیت رو به عهده می گیره چند تا اسباب بازی می ذاره جلوی روم تا با هاش بازی کنم و هی نخواسته باشم راه برم اما من ظرف 3 ثانیه همه اش رو می ریزم پایین و بابام تعجب میکنه که چطور همه اش رو همزمان می ریزم!!!

 

 * مامانم گاهی منو با روروئکم می بره توی آشپزخونه، منم میرم کنار یخچال، گاز، ماشین لباسشویی و خلاصه هر چیزی که کنجکاوی برانگیزه و سعی می کنم یه خرابکاری بکنم!

* یه دفعه که خونه بابایی اینا بودم رفته بودم کنار تلفن و سیمشو کشیده بودم و گوشی برای یه مدت زیاد مشغول شده بود!!!

* اوایلی که سوار روروئک می شدم بلد نبودم مستقیم برم و مثل خرچنگ از بغل حرکت می کردم اما حالا دیگه حرفه ای شدم و به هر طرف حرکت می کنم حتی دنده عقب هم بلدم!

با بابام دالی موشه بازی می کنم البته از نوع جدیدش! وقتی یه چیزی می گیره جلو روم تا نبینمش می خندم و وقتی می گیرتش کنار تا ببینمش ساکت می شم و چشمام رو گرد می کنم!!!  

* خیلی با اشتها غذا می خورم به خصوص سوپم رو خیلی دوست دارم و وقتی می خورمش کلی ملچ ملوچ می کنم. پرستارم خیلی خوشحاله میگه شاید به خاطر با اشتها غذاخوردن من دختر اونم غذا خور بشه!

* حتی داروهام رو هم خیلی دوست دارم چون یکیش با طعم موزه و یکی توت فرنگی اما اگه حوصله نداشته باشم اونا رو هم نمی خورم. دهنم رو محکم می بندم و مامانم هرچی سعی می کنه با قاشقم یا قطره چکون دهنم رو باز کنه نمی ذارم! در این جور مواقع 99 درصد داروم میریزه روی لباسم!

* میوه ها رو هم خیلی دوست دارم؛ پرتقال، نارنگی، لیموشیرین، موز، سیب. اوایل بابام یه تیکه از میوه ها رو میذاشت دم دهن من تا یه خورده بهشون زبون بزنم اما من با لثه هام تکه ها

پ.ن.: وقتی من 6 ماهم تموم بشه مامانم باید بره سر کار و من باید برم پیش پرستارم!

 بچه ها رو خیلی دوست دارم و وقتی یه بچه ببینم هی بهش نگاه می کنم و می خندم، دوست دارم باهاشون بازی کنم ولی معمولا همشون وقتی می بینن من اونقدر هیجان زده شدم از دیدنشون تعجب می کنن و ساکت می مونن!

 

ماشین سواری رو خیلی دوست دارم. برعکس همه بچه ها که بلافاصله که توی ماشین خواب میرن من اصلا خوابم نمی بره و فقط به بیرون نگاه می کنم و ساکت می مونم و گاهی هم آواز می خونم.

 

خیلی دوست دارم با گوشی بازی کنم، قبلا وقتی کسی تلفن می کرد و گوشی رو به من می دادن من در مقابل ابراز احساسات اونا آواز می خوندم اما حالا وقتی گوشی خونه رو روبروی صورتم می گیرن تا صحبت کنم فقط بهش نگاه می کنم و وقتی موبایل رو می گیرن جلو روم هی می خوام بگیرمش و دو تا دستام رو تند تند تکون می دم و نفس نفس می زنم تا گوشی رو بگیرم (به خاطر همین تنها صدایی که از پشت تلفن از من می شنون صدای هِن هِنه!). بعضی وقتا موفق می شم به صفحه گوشی دست بزنم و قفلشو باز کنم بخصوص گوشی بابا و مامانم که لمسیه و کار باهاش خیلی راحته! ظرف چند ثانیه ٧- ٨ بار بهش دست میزنم که قفلش باز میشه و به منوهای دیگه هم میره!

اما گاهی که خیلی شدید تر دستامو تکون میدم دستم می خوره زیر گوشی و گوشی از دست بابا و مامانم در میره و .... (چند بار تا حالا گوشی خورده تو سرم! البته گریه نکردم، مامان هم خودشو زده به اون راه و من هم اصلا سر در نیاوردم چه اتفاقی افتاده!).

لباس پوشیدن رو خیلی دوست دارم و وقتی می خوان لباسامو عوض کنم می خندم و چشمامو می بندم، وقتی هم که لباس بیرون تنم می کنم دیگه ساکت می مونم آخه مطمئنم می خواهیم بریم یه جایی!

 

 عاشق کتاب خوندن مامانم هستم و وقتی برام کتاب می خونه من هم همراش می خونم! و هی تلاش می کنم با دستام کتابمو بگیرم. الان مشغول خوندن کتاب "حیوانات" هستم که یه سری شکل از حیوونا هست و اسماشون.

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (2)

جمشيد
17 بهمن 91 19:51
دخملت خيلي نازه از همين حالا راهشو ياد گرفته كه چه جوري پسرا رو دنبالش بكشه
مامان سونیا
21 بهمن 91 8:37
نذرتون قبول باشه عجب دخملی ها قربونت برم خوب کاری میکنی این پسرهان که همیشه باید دور دخترها بگردن و نازشون رو بخرن پس بیشتر بیشتر نازکن براشون
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به نگارنامه می باشد