نگار خانومنگار خانوم، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه و 6 روز سن داره

نگارنامه

یازده ماهگی من

1392/4/15 16:40
268 بازدید
اشتراک گذاری

ابراز احساسات من به دیگران عجیب بود عجیب تر هم شد. قبلا وقتی می رفتم بغل کسی (به خصوص مامانی) و می خواستم احساساتم رو بهش نشون بدم و گله کنم از اینکه چرا نبوده دو دستی به سر و صورتش می زدم و البته می خندیدم و داد می زدم. ضرباتم با تمام نیرو بود! چند روزی بود که وارد 11 ماهگی شده بودم که یه روش تاثیرگذار تر یاد گرفتم: مشت زدن! دو تا دستامو مشت می کردم و با ضربات کاری که به صورت طرف مقابلم می زدم بهش می فهموندم که با کی طرفه! وقتی یکی دوبار به مامانم ضربه زدم دیگه صداش در اومد. مثل اینکه خوشش نمی اومد یه دخمل بوکسور داشته باشه!

niniweblog.com

 

بعد از این همه مدتی که توی بیمارستان بستری بودم هنوز هم علائم سرماخوردگی داشتم مهمترینش هم این بود که صدام گرفته بود! با صدای گرفته و کلفت داد هم می زدم. اما بعد از کلی دارو و درمان خوب شدم.

niniweblog.com

بعد از اینکه از بیمارستان مرخص شده بودم دیگه خونه مامانی اینا مونده بودم و بابا و مامان هر روز صبح از اونجا می رفتن سر کار و ظهر بر می گشتن خونه. گاهی هم مامان به خونه سر میزد و به گلدونها آب می داد. منم که تو خونه بابایی اینا پادشاهی می کردم!

niniweblog.com

سبد سیب زمینی و پیاز مامانی از دست من در امان نبود. وقتی مامان و بابا سرکار بودن و من خونه بابایی می موندم مامانی به هیچ کدوم از کارهاش نمی رسید چون من می خواستم مدام باهام بازی کنن اما وقتی کشف کردم توی آشپزخونه چیزی به اسم سبد سیب زمینی و پیاز وجود داره دیگه کار مامانی راحت شد. تازمانی که اون داشت غذا می پخت من سبد رو وارونه می کردم و تک تک سیب زمینی ها و پیازها را پرت می کردم اطراف آشپزخونه!

البته این کار برای زمانی بود که هنو زیاد کشوها و کابینت ها رو نمی شناختم! کشوها که داستانشو قبلا گفتم و اینکه چشمم رو گاز گرفتن! حالا دیگه می تونم بایستم کنار کابینت ها و درشون رو باز و بسته کنم و گاهی یه چیزی از توشون بردارم و بندازم بیرون!

کنار گاز هم می تونم بایستم و شعله ها رو کم و زیاد کنم (البته خوشبختانه گازشون ترموکوبل داره) و حالا دیگه می تونم فندکش رو هم بزنم. بابا می گفتم زورم نمی رسه اما ظرف چند ثانیه بهش ثابت کردم که خیلی قوی هستم و حالا که اینکارو یاد گرفتم ممکنه یک ساعت با فندک گاز بازی کنم و تق تق تیر اندازی کنم. مامانی گاهی سیم گاز رو از برق می کشه!

niniweblog.com

وقتی هوا گرم می شه بابایی یه در توری می بنده به هال تا درو باز بذارن و هوا جابجا بشه. روزی که می خواستن اینکارو بکنن تورش رو عوض کردن و با هزار امید داشتن می بستنش به در که علی (پسر داییم) و من کار مگسها و پشه ها رو راحت کردیم. علی که با پیچ گوشتی چند جای توری رو سوراخ کرده بود و منم از بس فشارش داده بودم که بتونم ازش رد بشم یک طرفشو کلا از زیر پیچها در آورده بودم (یعنی پاره کرده بودم!)

niniweblog.com

توی خونه بابایی اینا یه تقویم من به دیوار آویزونه و یه عکس هم از دایی مامانم که فوت کرده. وقتی بهم می گن عکس نگار کو؟ به تقویمم اشاره می کنم و وقتی می گن عکس دایی کو هم عکس دایی رو نشون می دم. وقتی با انگشتم اشاره می کنم خیلی خوردنی می شم. مامانم بارها انگشت اشاره ام رو گاز گرفته !

niniweblog.com

دوست دارم فرشها رو جارو دستی بکشم. از بس که من روی فرشها خرده ریزه می ریزم دیگه صرف جاروبرقی کردن نمی کنه و مامانی مدام جارو دستی کفشدوزکیش دستشه و داره پشت سر من راه میره و باقیمونده های منو جمع می کنه!

منم خیلی این جارو دستی رو که به شکل کفشدوزکه دوست دارم و خودم گاهی اونو از مامانی می گیرم و جارو می کشم روی فرشها!

niniweblog.com

طبق معمول عاشق خوردنی ها هستم! عاشق نباتم! بابایی هر وقت می خواد چایی بخوره من حمله ور می شم و اونا مجبورن یا توی آشپزخونه چای بخورن یا روی میز! تقصیر من نیست که بابای هر دفعه که رفتم پیشش یه تکه نبات بهم داده و حالا می دونم نبات چیز خوشمزه ای هست (نشان دیگری از اثبات یزدی بودنم!) و بلافاصله که چای آماده میشه و من اون ظرف نباتو می بینم هرجا که باشم با سرعت تمام به سمتش می دوم و بعد هم که بابایی بهم نبات داد با لذت تمام می خورمش و تمام صورت و گردن و لباسم رو چسبناک می کنم. دستام هم موچ میشه!

عاشق فالوده یزدی هستم و این روزا که هوا گرم تر شده و هر روز یا بابا برامون فالوده می خره یا مامان درست میکنه من یه کاسه پر می خوردم آخه خوردنش خیلی باحاله، شیرینه، سرده، راحت الحلقومه! البته ماقوت های پخت مامان رو بیشتر دوست دارم!

بستنی رو هم خیلی دوست دارم. اوایل که بابا بستنی می خرید. به تعداد افراد می خرید اما منو نمی شمرد. موقعی که همه داشتن بستنی می خوردن من گاهی یه گازی از بستنی مامان یا بابا مهمون می شدم اما یه روز از حق خودم دفاع کردم و بستنی بابا رو کامل خوردم و اون فقط کاکائوهای روش رو خورد. اینطوری شد که بعد از این هروقت بابا بستنی می خرد منو هم می شمرد و تازه 2 تا برام می خرید تا یکیش رو بذاریم توی یخچال برای بعدا!

niniweblog.com

 بلافاصله که تلفن زنگ می زنه من می دوم به سمتش و می خوام که گوشی رو بردارم. وقتی گوشی رو می ذارن دم گوشم تا حرف بزنم ساکت می شم و بیشتر می خوام با کلیدهای گوشی بازی کنم. مدام کلید قطع و وصلشو می زنم و سیمشو می کشم. مامانی برای اینکه جلو دسترسی من به گوشی رو بگیره یه پشتی می ذاره جلوی تلفن و یه پارچه هم می اندازه روش. اما این فقط تونست یه روز مانع از دسترسی من بشه و خیلی زود یاد گرفتم که اولا میشه از بالای پشتی دستم رو عبور بدم و به تلفن دست بزنم دوما می تونم اون پارچه رو بردارم و پرت کنم یه طرف دیگه!

niniweblog.com

من خیلی بازیگوشم. موقعی که مامان با خون دل بهم داروهامو می داد تا بلکه صدای خروسکی ام خوب بشه اینکارو می کردم:

1. اگه دارو رو می ریخت دم دهنم بلافاصله فورت می کردم بیرون

2. اگه دارو رو می ریخت ته حلقم دو حالت داشت : یا اینکه تا زمانی که منو خوابونده بود دارو رو ته حلقم نگه می داشتم و بلافاصله که منو می نشوند فورت می کردم بیرون!

یا اینکه ته حلقم دارو رو غرغره می کردم تا زمانی که خسته می شدم و قورتشون می دادم!

این داستان در مورد قطره آهن هم تکرار می شد.

niniweblog.com

زمانی که من توی بیمارستان بستری بودم آزمایش خونم مشکوک بود (تعداد گلبول سفیدم کم بود) و دکتر گفته بود باید بعد از خوب شدن دوباره آزمایش بدم. مامانم که اصلا دل نداشت منو ببره خون بدم. یه روز که مامان و بابا سر کار بودن مامانی و بابایی منو بردن بیمارستان. چون وقتی توی بیمارستان می خواستن سرم بهم وصل کنن یه آقای مهربون کاربلدی بود که تونسته بود در اولین تلاش رگ منو پیدا کنه به خاطر همین مامانی منو برد اونجا و گفت اون آقای مهربون رو پیدا کنید که بیاد آزمایش خون منو انجام بده. سرانجام بعد از کلی برنامه تشخیص چهره اون آقای مهربون پیدا شد و در حالی که منو روی تخت نشونده بودن و مامانی و بابایی گرفته بودن و اون آقا با یه پرستار دیگه پاهامو ماساژ میدادن من آزمایش خون دادم!

وقتی آزمایش رو به دکتر نشون دادیم گفت خیلی خیلی خوبه و حتی از همه بچه های هم سنش جلوتره و برعکس اونا کم خونی هم نداره.

مامانم حالا وقتی قطره آهنم رو به زور می خوردم دیگه زیاد نگران نمی شه!!!!

niniweblog.com

یه شیرین کاری جدیدی که توی این ماه یاد گرفته بودم و البته خوشبختانه زود هم فراموش کردم پاره کردن پوشکم بود! یه روز که مامانی منو پوشک کرده بود من از لای پوشک دستم رو برده بودم تو با آرامش کامل تکه های پوشک رو کنده بودم و ریخته بودم دور خودم! مامانی وقی اومد منو بین یه عالمه تکه های پنبه دید که سرگرم شدم!

niniweblog.com

 دیگه وقتی کنار تلوزیون می ایستم می دونم که یکی از کلیدها رو که فشار بدی تلوزیون خاموش میشه! تمام دکمه ها رو امتحان می کنم تا به این مهم دست پیدا کنم! همچنان عاشق فوتبالم واینجا هم دارم بازی های مقدماتی جام جهانی برزیل رو می بینم. وقتی هم دارم فوتبال می بینم باید ایستاده باشم نشسته مزه نمی ده!

http://hanaheidari.niniweblog.com/

niniweblog.com

من هنوز نمی تونم درست حسابی بایستم و حتما باید به یه چیزی دست بگیرم اما شیوه نشستنم تغییر کرده و خیلی بامزه می نشینم روی زمین:

http://hanaheidari.niniweblog.com/

niniweblog.com

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)

niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به نگارنامه می باشد