نگار خانومنگار خانوم، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه سن داره

نگارنامه

چرا مامان و بابام برای من وبلاگ می نویسن؟

تا حالا چند تا از دوستام ازم خواستن بگم چرا مامان و بابام برام وبلاگ می نویسن و توی یه مسابقه شرکت کنم اما مامانم و البته بابام دیگه اصلا فرصت نمی کنن. چند تا از خاطرات مهم من روی هوا موندن و کسی نیست برام بنویسه اما حالا به هر حال مامانم می خواد بگه چرا برام وبلاگ می نویسه: 1. عاشق نوشتن هستم به خصوص از جنس خاطرات اونم برای دخملم. از اولین روزی که از وجودش خبردار شدم شروع کردم به نوشتن برای اون البته توی یه دفتر مخصوص خودش 2. بعد از اینکه یکی از صمیمی ترین دوستام از ایران رفت و ازم خواست عکسای دخملمو مرتب براش بفرستم و از شیرین کاریهاش بنویسم به فکر وبلاگ نوشتن افتادم که البته به طور اتفاقی با اینجا آشنا شدم. این وبلاگ باعث شده اعضای خا...
2 اسفند 1391

ولنتاین؛ سپندارمذگان، تولد بابا

تولد بابای مهربون من 30  بهمنه به خاطر همین مامان زرنگم همیشه ولنتاین و سپندارمذگان و تولد بابا رو یکی می کنه و یه جشن میگیره و یه کادو هم میده! البته بابا هم میگه ولنتاین که مال ما نیست ما خودمون روز عشق داریم. می دونید که روز عشق توی ماه مهر هست و سپندارمذگان در واقع روز زن و روز زمین هست اما چون نزدیک ولنتاینه گفتن روز عشق که ما که خودمون اینهمه چیزای قشنگ و شاد داریم نخواسته باشیم با سنتهای خارجی ها که زیاد هم تاریخچه اش روشن نیست شادی کنیم (حرفام مثل آدم بزرگا شد!!!) مامانم از چند وقت پیش تو فکرش بود ولی متاسفانه فرصت نکرده بود کادو بخره آخه از روزی که برگشته سرکار خیلی سرش شلوغ شده! روز یک شنبه مامانم میخواست مرخصی بگیره ا...
1 اسفند 1391

اولین نشستن من

هروقت هرکی از مامانم می پرسید دخملتون می شینه یا نه می گفت: (پسر ٦ و مشت، دخمل ٩ و ناز) این ضرب المثل یعنی پسرا وقتی ٦ ماهشون شد اگه نشینن باید با مشت بشوننشون اما دخملا توی ٩ ماهگیی تازه اونم با کلی ناز میشینن!!! به خاطر همین مامانم هیچوقت منو به تنهایی نمی شوند چون می ترسید به کمرم آسیب برسه  مگه اینکه توی بغل کسی باشم یا به یه جایی تکیه داده باشم، اما پنج شنبه گذشته بابا اتفاقی منو نشوند روی زمین و من هم نشستم !    ١٣٩١/١١/٢٦  (٦ماه و ١١ روزگی) اما زیاد تعادل نداشتم  به این ور و اون ور کج نمی شدم اما شاید ١ دقیقه نشستم و بعد خم شدم جلو روی پاهام و شروع کردم انگشت پام رو خوردن! اونوقت بابام ...
26 بهمن 1391

ادامه جشن تولد نیم سالگی من

زمانی که من نیم سالم شد و مامان بابام برام جشن گرفتن بلافاصله بعدش مامانم برگشت سر کارش و از اون موقع زیاد وقت نمی کنه به من در نوشتن خاطراتم کمک کنه. محل کار مامان از خونمون خیلی دوره و خونه پرستار من هم دوره. صبح زود اول باید منو برسونن اون سر شهر بعد دقیقا برخلاف اون جهت برن به سمت محل کار بابا و بعد مامان. وقتی بعد از ظهر مامان میاد دنبال من و میریم خونه و منتظر میشیم بابا بیاد ناهار بخوریم تنها فرصتی هست که ما با هم هستیم. بعد از ناهار که همگی از خستگی می خوابیم. بعدشم که مامان می مونه و هزار کار نکرده. من هم معمولا تو این فاصله با بابا بازی می کنم. تمام کارهای مامان معمولا تا آخر شب طول می کشه و فرصت نمی کنه اصلا کامپیوتر رو روشن کنه. ...
26 بهمن 1391

اولین خرابکاری من

من دیگه بزرگ شدم و رو آوردم به خرابکاری! چند روز پیش که بابام میوه خریده بود مامانم موزهاشو نذاشته بود توی یخچال که سیاه نشن و اونا گذاشته بود گوشه آشپزخونه کنار میز. موقع ناهار وقتی بابا و مامان داشتن سر میز غذا می خوردن منو گذاشته بودن توی روروئک تا با عروسک آهن ربایی روی یخچال بازی کنم اما من خودم رفته بودم همه جا رو کشف کنم و سرانجام به موزها رسیدم. برای اینکه بهتر ببینم چی هستن هی با روروئک می رفتم روشون و هی می اومدم عقب ببینم حالا چی شدن! آخرش هم نفهمیدم چی هستن و اومدم اینور کنار یخچال. مامان و بابا اصلا متوجه این کشف من نشده بودن تا اینکه شب برامون مهمون سرزده اومد و مامان وقتی می خواست میوه ها رو توی ظرف بچینه سراغ موزها رفت و ...
24 بهمن 1391

تقویم من

مامانم به عنوان هدیه تولد نیم سالگیم برام یه تقویم سال جدید طراحی کرده تا به عنوان گیفت بده به اونایی که دوستم دارن، این طرح اولیه اونه یه خورده ریزه کاری دیگه داره که چند ساعت کار می بره. پ.ن.: مامانم میگه اون دوستایی که دوست دارن این تقویم رو برای دخملشون رایگان درست کنیم پیغام بذارن البته تعداد سفارش ها محدوده و اولویت با اونایی هست که تبادل لینک داریم ٢ تا از عکسای دخملاتونو بفرستین به ایمیل مامانم و توی موضوعش هم بنویسین تقویم برای .... (اسم دخملتون) تا اشتباهی نشه آدرس ایمیل مامانم:  heidari.m.s@gmail.com ...
23 بهمن 1391

جشن تولد نیم سالگی من

از مدت ها پیش مامانم تصمیم گرفته بود قبل از اینکه برگرده سر کار به یه بهانه ای یه جشن برام بگیره تا اینکه ایده جشن تولد نیم سالگیم به ذهنش اومد و از حدود یک ماه قبل شروع کرد به آماده کردن تدارکاتش. چون دلش می خواست همه کارها رو خودش بکنه خیلی وقت کم آورد و چیزایی که تو ذهنش بود رو نتونست کامل پیاده کنه اما باز هم به نظر من عالی بود!!! درست کردن تزئینات چند روز وقت برد و درست کردن لباسم هم همینطور. لباسم خیلی خوشگل شده بود و همه عاشق لباسم شده بودن. تم جشن تولد من برفی بود و قرار بود یه جشن خصوصی و سه نفره باشه که عموم هم خیلی ناگهانی و سرزده به جمع ما اضافه شد و اتفاقا با بستنی اومد! بنابراین بستنی ها هم به میزمون اضافه شد. * ...
17 بهمن 1391

شش ماهگی من

روزی که من ٥ ماهم تموم شد و رفتم توی ٦ ماه عازم تهران شدیم آخه شله زردپزون داشتیم و باید می رفتیم. مامان بابا خیلی نگران بودن که توی مسیر من اذیت می کنم یا نه؟ آخه دفعه قبل که می رفتیم تهران نصف مسیر رو گریه کرده بودم اما این دفع از دم در خونمون تا خود تهران توی صندلی خودم خواب بودم!!! انگار جام خیلی راحت بود. فقط وسط راه یه نیم ساعتی بیدار شدم و کلی بازی کردم و دوباره خوابیدم! اونجا کلی با پسر داییم که ٤ ماه از من بزرگتره بازی کردم. خونه خاله مریم هم رفتیم و محمد امین هم کلی باهام دوست شده بود. البته توی این مسافرت کلا من خیلی خوش اخلاق بودم و به همه روی خوش نشون می دادم جوری که روز شله زردپزون من کلا بغل دیگران ب...
16 بهمن 1391
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به نگارنامه می باشد