نگار خانومنگار خانوم، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 17 روز سن داره

نگارنامه

اولین غذا خوردن من

بعد از اینکه تلاش مامانم در غذا دادن بهم در ٤ ماهگی با شکست روبرو شد از روزی که ٥ ماهم تموم شد مامان شروع کرد به دادن غذای کمکی به من. (مامانم ١ ماه دیگه باید بره سر کار و می خواست قبل از اینکه منو بذاره پیش پرستار به غذا خوردن افتاده باشم) اولین غذایی که خوردم حریره بادام بود: ١ قاشق چایخوری آرد برنج + ١ عدد بادام پوست گرفته شده و الک شده + چند تا دونه شکر! و من خیلی خیلی دوست داشتم. (١٣٩١/١٠/١٦) همیشه موقعی که بابا و مامانم غذا می خوردن من با حسرت بهشون نگاه می کردم و گاهی اونها دلشون برام می سوخت و انگشتشون رو به غذا می زدن و میگذاشتن توی دهن من! من هم با کلی ملچ ملوچ می خوردم! در مورد میوه ها هم همینطور بود. خلاصه اینکه من میخواستم...
16 دی 1391

پنج ماهگی من

بالاخره ٤ ماه من تموم شد. توی این ٤ ماه خیلی گریه می کردم و هرکی می دید می گفت تا ٤ ماهگی اینطوری می مونه و مامانم هم تنها امیدش به همین بود! پنج شنبه ١٦ آذر، واکسن ٤ ماهگیم رو زدم و اون روز یه خورده حال ندار بودم! کمی هم تب کردم اما فردا صبحش حالم خوب شده بود و از اون به بعد دیگه گریه هم نکردم و خوب خوب شدم! اصلا انگار نه انگار که اون دخمل نق نقو و غرغرو من بودم. از این رو به اون رو شده بودم و همه از این بابت خوشحال بودن. مامانم می گفت کاش زودتر واکسن ٤ ماهگیش رو زده بودیم!!! بلافاصله هم من کلی کار یاد گرفتم: * غلت زدن: دقیقا ٤ ماه و سه روزم بود که غلت زدم و دیگه روی زمین بند نمیشدم. اوایل یه غلت می زدم و خسته می شدم اما کم کم ح...
15 دی 1391

عشق مامان و بابام، عشق من!

مامان و بابام توی خونه عاشق یک چیزن: این قالب دست و پای منه وقتی ١٠ روزم بوده که بابا و مامانم عاشقش هستن. و اما عشق من توی خونه مون: ١. لوستر خونمون: که وقتی ببینمش کلی ذوق میزنم! ٢. تابلوی خونمون: عاشقش هستم و وقتی بیدار میشم تا چند دقیقه بهش خیره میشم و ساکت می مونم! ٣. آینه خونمون: هیچ چیز به اندازه دیدن تصویر خودم توی آینه وقتی بغل بابام هستم برام جالب نیست. وقتی بابام بغلم می کنه و جلوی آینه می ایسته و برام شعر می خونه: " این دخمله! این مخمله! عسل باباست! خانم طلاست ! بابای منه! ..." من هم هی بالا پایین می پرم و بلند بلند جیغ میزنم!!! ...
11 دی 1391

اولین نامه ای که برای من نوشته شد!

شاید دوره زمونه نامه نگاری گذشته ولی من که از دیدن نامه ای که برام نوشته شده بود خیلی خوشحال شدم. دختر دایی عزیزم " ستاره" جون برام یه نامه نوشته. اون هنوز کلاس اوله و خیلی از حروف رو یادشون ندادن اما یه شعر برام نوشته که خیلی دوستش دارم و مامانم قرار شده برام نگهش داره: نگار خسته نمیشه نگار برنده میشه نگار دوشمن (دشمن) خلافه دوشمن (دشمن) از دستش کلافه!!!   پ.ن: ما هیچ نسبتی با آقای "دوشواری" نداریم ها!!!  ...
3 دی 1391

اولین باری که در روروئک نشستم

مامانم که دیگه از بغل کردن من خسته شده بود امروز تصمیم گرفت بذارتم توی روروئک! و امروز برای اولین بار توی روروئک نشستم. ١٣٩١/١٠/٢ (٤ ماه و ١٧ روزگی) توی محرم گذشته که پسرداییم از تهران اومده بود و همه اش سوار روروئک از این طرف خونه گاز میداد به اون طرف منو هم گذاشتن توی روروئک اما چون هنوز نمی تونستم خوب سرمو نگه دارم بیشتر از ٣٠ ثانیه دووم نیاوردم. ولی حالا دیگه بزرگ شدم. اولین دفعه ای که نشستم توش مامانم برام کلیدهاشو فشار داد و من از آهنگ ها و چراغهاش خیلی خوشم اومد و بلافاصله هم یاد گرفتم چجوری صداشو دربیارم! الان دیگه ١٠ دقیقه هم میشینم و هی کلیدهاشو فشار میدم و  خیره می شم به چراغهای قرمز و سبزش که هی روشن و خاموش می شن و کل...
2 دی 1391

اولین یلدای من

یلدای امسال اولین یلدایی بود که من هم کنار مامان بابام بودم. مامانم از چند وقت پیش مشغول تدارک دیدن بود که البته من زیاد نمی ذاشتم به کارهاش برسه و اون صبر می کرد تا من بخوابم بعد با عجله می رفت سراغ درست کردن هله هوله های شب یلدا. مامانم برای شب یلدا کوکی های هندونه ای، ژله هندوانه، کیک انار چوبی و کیک مخصوص شب یلدا درست کرده بود. من که نخوردم ولی قیافه شون اشتها برانگیز بود و من هی میخواستم حمله کنم روشون! هر سال شب یلدا میریم خونه باباجون. امسال من هم بودم. البته وقتی از خونمون راه افتادیم به سمت خونه بابا جون من خیلی خیلی خیلی گریه کردم. فکر کنم خودم هم نمیدونم چرا!!!  مامان بابام فکر می کنن من "رونیز فوبیا" دارم! آخه ...
1 دی 1391

کتاب من: تغذیه و تربیت کودک

نویسنده: بنیامین اسپاک            مترجم: مصطفی مدنی          ناشر: زوار          سال نشر:١٣٩٠           قیمت: ١٥٠٠٠٠ ریال       یعنی این کتاب عالیه! همه چی توش داره! این کتاب به ٣٩ زبان ترجمه شده و از سال ١٩٤٦ تا حالا بیش از ٤٠ میلیون نسخه اش به فروش رفته (البته فکر نکنین قدیمیه ها! با هر چاپ جدید مطالبش هم ویرایش میشه) این کتاب با بصیرت و خردمندی پدر و مادر ر...
29 آذر 1391

اولین باری که پای کامپیوتر نشستم

قبلا که همه اش غر می زدم وقتی مامانم کار داشت می رفتم بغل بابام و چون بابام معمولا کارش با کامپیوتره (شخصی و اداری) منو میذاشت روی پاش و کارهاشو می کرد اما بعد از چند دقیقه شروع می کردم به غر زدن و اونم مجبور می شد از پای کامپیوتر بلند شه. اما امروز اجازه داد من هم کامپیوتر بازی کنم. کلی ذوق زده بودم و هی با دو تا دستام می کوبیدم روی کیبورد. تا اینکه متوجه موش کوچولوی کنار کیبورد شدم که بهش میگن: "موس"!!! حالا چرا نقطه هاشو نمی گن نمی دونم چرا؟!!! کلی باهاش ور رفتم، از چراغش خیلی خوشم می اومد و هی اینور اونورش می کردم  و همزمان آب دهنم هم می ریخت روش !!! تا اینکه بابام ترسید خراب بشه و کارش لنگ بشه اونو از دستم گرفت و منو به مامانم پس...
29 آذر 1391
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به نگارنامه می باشد