نگار خانومنگار خانوم، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 30 روز سن داره

نگارنامه

اولین سینه خیز رفتن من

چون خونه ما کوچیکه مامان بابام خیلی خوشحال بودن که من هنوز نمی تونم برم این ور و اون ور و به همه چی دست بزنم اما خوشحالی اونا دیری نپایید! از دو روز پیش یعنی 1391/12/20 وقتی 7 ماه و 5 روزم بود من شروع کردم به سینه خیز رفتن. هروقت که می ذارنم روی زمین به یک ثانیه هم نمی کشه که غلت می زنم و بعد از یه برآورد از شعاع 1 متری دور و برم یه هدف رو انتخاب می کنم و به سمت اون خیز بر می دارم. به این صورت که اول انگشتهای پاهام رو به زمین فشار میدم بعد پشتم رو می گیرم بالا و بعد یه خیز به سمت جلو. وقتی پشتمو می گیرم بالا فقط انگشتای پام و قفسه سینه ام و دستام روی زمینه و مثل کرم های توی کارتون ها یه قوس توی بدنم می افته و یه ذره میرم جلوتر. سرعتم هنوز ...
21 اسفند 1391

اولین کلماتی که من می تونم بگم

من خیلی وقته که می گم: دَ دَ این کلمه معنی خاصی نمی ده و فقط موقعی که می خوام اعلام حضور کنم برای یه مدت طولانی می گم: دَ دَ دَ دَ دَ دَ دَ دَ دَ دَ دَ دَ دَ دَ دَ دَ دَ دَ دَ دَ دَ دَ دَ دَ مثلا وقتی با بابا و مامان می ریم یه جایی خرید یا اون دفعه که رفته بودیم نمایشگاه کتاب، من برای اینکه از دیدن اون همه چیزای رنگارنگ و آدمهای جورواجور هیجان زده می شدم شروع به آواز خوندن می کردم. البته ظهرها هم که مامان میومد دنبالم و سوار ماشین می شدیم تا خونه می خوندم! چند وقتی لبهامو روی هم فشار میدادم و می خواستم یه صدایی تولید کنم اما نمی شد تا اینکه من چهارشنبه 1391/12/16 وقتی 7 ماه و 1 روزم بود گفتم : "بابا" این بابا کاملا معنی بابا می ده ...
16 اسفند 1391

هفت ماهگی من

وقتی من 6 ماهم تموم شد مامانم برگشت سر کار و من موقعی که اون سر کاره میرم خونه پرستارم. به خاطر همین من و مامان نصف روز رو پیش هم نیستیم. این باعث شده خیلی از کارهایی که من می کنم فراموش بشن. اما به هر حال چند تا چیز هست که باید بنویسم: من کلا خیلی غذا خوردن رو دوست دارم. از همه چیز هم خوشم میاد حالا میخواد خوردنی باشه یا نخوردنی! اما اگه خودم نخواسته باشم هیشکی به زور نمیتونه به من غذا بده. وقتی یه غذا رو نمی خوام دهنم رو می بندم و شکل های عجیب و غریب از خودم در میارم که هر کی منو می بینه خنده اش میافته فعلا که خیلی علاقه دارم به خوردن غذاهای آدم بزرگا. معمولا موقع غذا خوردن تو بغل مامانم می شینم و هر قاشقی که از توی بشقاب م...
15 اسفند 1391

من و حیوانات (1)

همه خانواده من سعی می کنن بچه هاشون رو جوری بزرگ کنن که از حیوونا نترسن مثل مامانم که از مار، موش، قورباغه، مارمولک یا هیچ چیز دیگه ای نمی ترسه به خاطر همین می خوان منو از بچگی با حیوونای مختلف آشنا کنن. جمعه گذشته توی باغ بابایی اینا اول آجی پریسا (دختر داییم) برام یه قورباغه گرفت که البته من بهش دست نزدم چون کثیف بود ولی از نزدیک و با تعجب بهش نگاه کردم: بعد هم از استخر برام ماهی قرمز گرفتن: فکر کنم انگشتم خیلی خوشمزه بود آخه وقتی کردمش توی دهن ماهیه هی اونو می خورد!!! تازه بعدش هم داداش سعید (پسرداییم) با باباش یه خرچنگ کوچولو گرفته بودن اما من خواب بودم و نتونستم باهاش عکس بگیرم!  ...
12 اسفند 1391

من در نمایشگاه کتاب

از 2 - 8 اسفند توی یزد یه نمایشگاه کتاب بود که من هم 2 روز رفتم البته زیاد فرصت گشتن و خرید کتاب رو نداشتم اول بخاطر اینکه مامانم اصلا فرصت نمی کرد دوم به خاطر اینکه بابام رفته بود توی سالن کتب تخصصی و حتی خریدهای خودشم نتونست کامل انجام بده. مامانم هم گفت من به اندازه کافی کتاب دارم و فعلا تا همه کتابها رو نخونه برام کتاب جدید نمی گیره البته دنبال بازی آموزشی و کتابهای مقوایی خوب بود. مثل همون کتاب حیوانات خودم که خیلی دوستش دارم اما اصلا فرصت نکرد حتی یک غرفه رو هم نگاه بندازه. اما من توی دو روزی که رفتم نمایشگاه کلی دوست جدید پیدا کردم. اول اینکه طبق معمول تا یه خورده آدم و چیزهای رنگی رنگی دیدم شروع کردم به آواز خوندن. بعدشم یه آقای خیلی...
10 اسفند 1391
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به نگارنامه می باشد