٦ ماه گذشت و مامانم برگشت سر کارش. (حتی تصور نوشتن این مطلب هم برای مامانم سخت بود) از یک ماه پیش از سر کار مامانم مدام بهش زنگ می زدن که اگه میشه زودتر بره سرکار ولی اون نتونست قبول کنه و تا آخرین لحظه هم کنار من موند. مامانم از اینکه منو بذاره مهد خیلی می ترسید و خوشبختانه تونست یه پرستار خوب و مطمئن برام پیدا کنه. چهارشنبه هفته گذشته برای اولین بار رفتیم خونشون و من اونجا کلی بازی کردم و پنج شنبه هم مامانم منو ساعت ٩ صبح گذاشت اونجا و رفت دنبال یه سری کار اداری و ساعت یک اومد دنبام. من کلی بازی کرده بودم ولی موقع خوابیدن چون عادت کرده بودم تو بغل مامان بخوابم خیلی اذیت شدم و کلی گریه کردم. وقتی مامانم رو دم در دیدم لبخند زدم و توی بغل م...