اولین روز کاری من
٦ ماه گذشت و مامانم برگشت سر کارش. (حتی تصور نوشتن این مطلب هم برای مامانم سخت بود)
از یک ماه پیش از سر کار مامانم مدام بهش زنگ می زدن که اگه میشه زودتر بره سرکار ولی اون نتونست قبول کنه و تا آخرین لحظه هم کنار من موند. مامانم از اینکه منو بذاره مهد خیلی می ترسید و خوشبختانه تونست یه پرستار خوب و مطمئن برام پیدا کنه. چهارشنبه هفته گذشته برای اولین بار رفتیم خونشون و من اونجا کلی بازی کردم و پنج شنبه هم مامانم منو ساعت ٩ صبح گذاشت اونجا و رفت دنبال یه سری کار اداری و ساعت یک اومد دنبام. من کلی بازی کرده بودم ولی موقع خوابیدن چون عادت کرده بودم تو بغل مامان بخوابم خیلی اذیت شدم و کلی گریه کردم. وقتی مامانم رو دم در دیدم لبخند زدم و توی بغل مامانم چسبیدم بهش. شاید می ترسیدم دوباره بره. مامانم از من هم بدتر بود و اگه روش می شده جلوی پرستارم گریه می کرد.
و امروز اولین روز کاری من بود : شنبه ١٣٩١/١١/١٤ ٥ ماه و ٢٩ روزگی
دیشب مامانم منو روی یه پتوی بزرگ خوابوند و صبح بعد از بردن ساک وسایل و روروئکم توی ماشین اومد منو با همون پتو بغل کرد و سوار ماشین شد. ساعت ٧ از خونه بیرون رفتیم. بعد منو گذاشتن خونه پرستار (من همچنان خواب بودم!) و با بابا به سمت محل کار بابا رفتن. اول بابا پیاده شد و مامان هم رفت سر کار خودش. توی طول روز چند بار بهم زنگ زد و احوالم رو پرسید و ساعت ١:٣٠ هم اومد دنبالم (مامانم پاس شیردهی داره و ١ ساعت زودتر میتونه بیاد).
من داشتم بازی می کردم که مامان اومد دنبالم و وقتی دیدم خندیدم و رفتم بغلش، توی مسیر برگشت به خونه هم من کلا آواز خوندم! وقتی رفتیم خونه مامان اول کلی گریه کرد چون دلش برام تنگ شده بود بعد هم کلی باهام بازی کرد تا بابا از سر کار برگشت و بعد هم با بابا کلی بازی کردم حالا هم کنار بابا خوابم!!!
این هم عکس اولین روزی که من می رفتم خونه پرستارم، ببینید چقدر خوشحالم!