اولین خرابکاری من
من دیگه بزرگ شدم و رو آوردم به خرابکاری!
چند روز پیش که بابام میوه خریده بود مامانم موزهاشو نذاشته بود توی یخچال که سیاه نشن و اونا گذاشته بود گوشه آشپزخونه کنار میز.
موقع ناهار وقتی بابا و مامان داشتن سر میز غذا می خوردن منو گذاشته بودن توی روروئک تا با عروسک آهن ربایی روی یخچال بازی کنم اما من خودم رفته بودم همه جا رو کشف کنم و سرانجام به موزها رسیدم. برای اینکه بهتر ببینم چی هستن هی با روروئک می رفتم روشون و هی می اومدم عقب ببینم حالا چی شدن! آخرش هم نفهمیدم چی هستن و اومدم اینور کنار یخچال. مامان و بابا اصلا متوجه این کشف من نشده بودن تا اینکه شب برامون مهمون سرزده اومد و مامان وقتی می خواست میوه ها رو توی ظرف بچینه سراغ موزها رفت و ناگهان...
مامان می خندید و بابا رو صدا زد تا اونم از هنرنمایی های من لذت ببره! بعد هم همه موزها رو ریختن دور چون از زیرشون آب سیاه رنگی راه افتاده بود (عکسی که می ذارم مربوط به ٣ تا موزی هست که از همه سالم تره که البته فقط به درد شیرموز خوردن)
و این بود ماجرای اولین خرابکاری من: (سه شنبه ١٣٩١/١١/١٧ ) و من می دونم که بابا و مامانم به این دخمل هنرمند افتخار می کنن!!!
البته من بعد از اون هنرنمایی های دیگه هم کردم مثل بلایی که سر یه کاغذ A4 آوردم:
یا کاری که مدام با روکش مبل ها می کنم: