نگار خانومنگار خانوم، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه و 2 روز سن داره

نگارنامه

هفت ماهگی من

وقتی من 6 ماهم تموم شد مامانم برگشت سر کار و من موقعی که اون سر کاره میرم خونه پرستارم. به خاطر همین من و مامان نصف روز رو پیش هم نیستیم. این باعث شده خیلی از کارهایی که من می کنم فراموش بشن. اما به هر حال چند تا چیز هست که باید بنویسم: من کلا خیلی غذا خوردن رو دوست دارم. از همه چیز هم خوشم میاد حالا میخواد خوردنی باشه یا نخوردنی! اما اگه خودم نخواسته باشم هیشکی به زور نمیتونه به من غذا بده. وقتی یه غذا رو نمی خوام دهنم رو می بندم و شکل های عجیب و غریب از خودم در میارم که هر کی منو می بینه خنده اش میافته فعلا که خیلی علاقه دارم به خوردن غذاهای آدم بزرگا. معمولا موقع غذا خوردن تو بغل مامانم می شینم و هر قاشقی که از توی بشقاب م...
15 اسفند 1391

من و حیوانات (1)

همه خانواده من سعی می کنن بچه هاشون رو جوری بزرگ کنن که از حیوونا نترسن مثل مامانم که از مار، موش، قورباغه، مارمولک یا هیچ چیز دیگه ای نمی ترسه به خاطر همین می خوان منو از بچگی با حیوونای مختلف آشنا کنن. جمعه گذشته توی باغ بابایی اینا اول آجی پریسا (دختر داییم) برام یه قورباغه گرفت که البته من بهش دست نزدم چون کثیف بود ولی از نزدیک و با تعجب بهش نگاه کردم: بعد هم از استخر برام ماهی قرمز گرفتن: فکر کنم انگشتم خیلی خوشمزه بود آخه وقتی کردمش توی دهن ماهیه هی اونو می خورد!!! تازه بعدش هم داداش سعید (پسرداییم) با باباش یه خرچنگ کوچولو گرفته بودن اما من خواب بودم و نتونستم باهاش عکس بگیرم!  ...
12 اسفند 1391

من در نمایشگاه کتاب

از 2 - 8 اسفند توی یزد یه نمایشگاه کتاب بود که من هم 2 روز رفتم البته زیاد فرصت گشتن و خرید کتاب رو نداشتم اول بخاطر اینکه مامانم اصلا فرصت نمی کرد دوم به خاطر اینکه بابام رفته بود توی سالن کتب تخصصی و حتی خریدهای خودشم نتونست کامل انجام بده. مامانم هم گفت من به اندازه کافی کتاب دارم و فعلا تا همه کتابها رو نخونه برام کتاب جدید نمی گیره البته دنبال بازی آموزشی و کتابهای مقوایی خوب بود. مثل همون کتاب حیوانات خودم که خیلی دوستش دارم اما اصلا فرصت نکرد حتی یک غرفه رو هم نگاه بندازه. اما من توی دو روزی که رفتم نمایشگاه کلی دوست جدید پیدا کردم. اول اینکه طبق معمول تا یه خورده آدم و چیزهای رنگی رنگی دیدم شروع کردم به آواز خوندن. بعدشم یه آقای خیلی...
10 اسفند 1391

چرا مامان و بابام برای من وبلاگ می نویسن؟

تا حالا چند تا از دوستام ازم خواستن بگم چرا مامان و بابام برام وبلاگ می نویسن و توی یه مسابقه شرکت کنم اما مامانم و البته بابام دیگه اصلا فرصت نمی کنن. چند تا از خاطرات مهم من روی هوا موندن و کسی نیست برام بنویسه اما حالا به هر حال مامانم می خواد بگه چرا برام وبلاگ می نویسه: 1. عاشق نوشتن هستم به خصوص از جنس خاطرات اونم برای دخملم. از اولین روزی که از وجودش خبردار شدم شروع کردم به نوشتن برای اون البته توی یه دفتر مخصوص خودش 2. بعد از اینکه یکی از صمیمی ترین دوستام از ایران رفت و ازم خواست عکسای دخملمو مرتب براش بفرستم و از شیرین کاریهاش بنویسم به فکر وبلاگ نوشتن افتادم که البته به طور اتفاقی با اینجا آشنا شدم. این وبلاگ باعث شده اعضای خا...
2 اسفند 1391

ولنتاین؛ سپندارمذگان، تولد بابا

تولد بابای مهربون من 30  بهمنه به خاطر همین مامان زرنگم همیشه ولنتاین و سپندارمذگان و تولد بابا رو یکی می کنه و یه جشن میگیره و یه کادو هم میده! البته بابا هم میگه ولنتاین که مال ما نیست ما خودمون روز عشق داریم. می دونید که روز عشق توی ماه مهر هست و سپندارمذگان در واقع روز زن و روز زمین هست اما چون نزدیک ولنتاینه گفتن روز عشق که ما که خودمون اینهمه چیزای قشنگ و شاد داریم نخواسته باشیم با سنتهای خارجی ها که زیاد هم تاریخچه اش روشن نیست شادی کنیم (حرفام مثل آدم بزرگا شد!!!) مامانم از چند وقت پیش تو فکرش بود ولی متاسفانه فرصت نکرده بود کادو بخره آخه از روزی که برگشته سرکار خیلی سرش شلوغ شده! روز یک شنبه مامانم میخواست مرخصی بگیره ا...
1 اسفند 1391

اولین نشستن من

هروقت هرکی از مامانم می پرسید دخملتون می شینه یا نه می گفت: (پسر ٦ و مشت، دخمل ٩ و ناز) این ضرب المثل یعنی پسرا وقتی ٦ ماهشون شد اگه نشینن باید با مشت بشوننشون اما دخملا توی ٩ ماهگیی تازه اونم با کلی ناز میشینن!!! به خاطر همین مامانم هیچوقت منو به تنهایی نمی شوند چون می ترسید به کمرم آسیب برسه  مگه اینکه توی بغل کسی باشم یا به یه جایی تکیه داده باشم، اما پنج شنبه گذشته بابا اتفاقی منو نشوند روی زمین و من هم نشستم !    ١٣٩١/١١/٢٦  (٦ماه و ١١ روزگی) اما زیاد تعادل نداشتم  به این ور و اون ور کج نمی شدم اما شاید ١ دقیقه نشستم و بعد خم شدم جلو روی پاهام و شروع کردم انگشت پام رو خوردن! اونوقت بابام ...
26 بهمن 1391

ادامه جشن تولد نیم سالگی من

زمانی که من نیم سالم شد و مامان بابام برام جشن گرفتن بلافاصله بعدش مامانم برگشت سر کارش و از اون موقع زیاد وقت نمی کنه به من در نوشتن خاطراتم کمک کنه. محل کار مامان از خونمون خیلی دوره و خونه پرستار من هم دوره. صبح زود اول باید منو برسونن اون سر شهر بعد دقیقا برخلاف اون جهت برن به سمت محل کار بابا و بعد مامان. وقتی بعد از ظهر مامان میاد دنبال من و میریم خونه و منتظر میشیم بابا بیاد ناهار بخوریم تنها فرصتی هست که ما با هم هستیم. بعد از ناهار که همگی از خستگی می خوابیم. بعدشم که مامان می مونه و هزار کار نکرده. من هم معمولا تو این فاصله با بابا بازی می کنم. تمام کارهای مامان معمولا تا آخر شب طول می کشه و فرصت نمی کنه اصلا کامپیوتر رو روشن کنه. ...
26 بهمن 1391

اولین خرابکاری من

من دیگه بزرگ شدم و رو آوردم به خرابکاری! چند روز پیش که بابام میوه خریده بود مامانم موزهاشو نذاشته بود توی یخچال که سیاه نشن و اونا گذاشته بود گوشه آشپزخونه کنار میز. موقع ناهار وقتی بابا و مامان داشتن سر میز غذا می خوردن منو گذاشته بودن توی روروئک تا با عروسک آهن ربایی روی یخچال بازی کنم اما من خودم رفته بودم همه جا رو کشف کنم و سرانجام به موزها رسیدم. برای اینکه بهتر ببینم چی هستن هی با روروئک می رفتم روشون و هی می اومدم عقب ببینم حالا چی شدن! آخرش هم نفهمیدم چی هستن و اومدم اینور کنار یخچال. مامان و بابا اصلا متوجه این کشف من نشده بودن تا اینکه شب برامون مهمون سرزده اومد و مامان وقتی می خواست میوه ها رو توی ظرف بچینه سراغ موزها رفت و ...
24 بهمن 1391

تقویم من

مامانم به عنوان هدیه تولد نیم سالگیم برام یه تقویم سال جدید طراحی کرده تا به عنوان گیفت بده به اونایی که دوستم دارن، این طرح اولیه اونه یه خورده ریزه کاری دیگه داره که چند ساعت کار می بره. پ.ن.: مامانم میگه اون دوستایی که دوست دارن این تقویم رو برای دخملشون رایگان درست کنیم پیغام بذارن البته تعداد سفارش ها محدوده و اولویت با اونایی هست که تبادل لینک داریم ٢ تا از عکسای دخملاتونو بفرستین به ایمیل مامانم و توی موضوعش هم بنویسین تقویم برای .... (اسم دخملتون) تا اشتباهی نشه آدرس ایمیل مامانم:  heidari.m.s@gmail.com ...
23 بهمن 1391
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به نگارنامه می باشد