نگار خانومنگار خانوم، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه و 1 روز سن داره

نگارنامه

عکسهای هشت ماهگی من

قبل از عید یه روز با مامانم رفتیم مدرسه آجی پریسا. آجی پریسا همون مدرسه ای میره که مامانم میرفته. جشن هفت سین بود منم با هفت سینهای مختلف عکس گرفتم اما حالا آجی میگه عکساش توی دوربینشون نیست و این تجربه باعث شد مامانم دیگه به دوربین هیچ کس به جز خودش اعتماد نداشته باشه. من اون روز کلی خوش گذروندم. بغل همه همکلاسی های آجی رفتم و کلی شیطنت کردم! پ.ن.: این عکس من و آجی پریسامه موقعی که من خودمو برای مامانی لوس می کنم: مدرک جرم دایی حامد که منو گاز گرفته بود! این مدرک ثبت شد تا موقعی که نی نی اونا به دنیا اومد مامانم تلافی کنه: خوابیدن من توی گهواره: موقعی که من فوتبالدستی بازی می کنم: پ.ن.: من ط...
15 فروردين 1392

هشت ماهگی من

مجموع کارهایی که من توی ماه هشتم زندگیم یاد گرفتم از کل 7 ماه قبلی بیشتر بود. در واقع توی این ماه من خیلی شیطون و بازیگوش شده بودم. و تکیه کلام ثابت بابام توی خونه این شده: "به همه چی کار داره"! گاهی وقتا مامانم به زور خوابم می کنه خوشحال و سرمست از خواب کردن من، خیلی آروم منو میذاره توی تختم اما من بلافاصله که پشتم به زمین می رسه چشمامو باز می کنم و می خندم و دوباره کاملا هوشیار می شم و روز از نو روزی از نو خیلی وقته سینه خیز میرم و حالا دیگه سینه خیز رفتن برام تکراری شده و وقتی می خوام شروع به حرکت بکنم اول روی 4 دست و پام بلند می شم و چند تا کش و قوس به خودم می دم و بدنمو جلو عقب می کنم و بعد با یه پرش می پرم جلو و با قفسه...
15 فروردين 1392

اولین هندوونه خوردن من

مامانم عاشق هندونه است یعنی همه یزدی ها همینطورن چون توی گرمای شهر ما هیچی مثل هندونه تشنگی آدمو رفع نمی کنه. من تا حالا هندونه نخورده بودم. حتی شب یلدا هم چون کوچولو بودم نخوردم. اما بالاخره هندونه خوردم و معلوم شد که ذاتا هندونه خور ماهری هستم و یزدی بودنم هم ثابت شد. 1392/1/11 ( 7 ماه و 26 روزگی) خداییش کی برای اولین بارش هندونه رو به خوبی من می خوره؟! ...
14 فروردين 1392

سیزده بدر 92

به خاطر ماجرای دزدی حال هیچ کس زیاد خوب نبود. اما به هر حال تصمیم گرفتیم روز 13 بدر رو خوش باشیم. هیچ جا نرفتیم. تا ساعت 1 ظهر که مهمون خونه بابایی اینا بود. بعد همگی رفتیم روی حیاط. ستاره اصرار می کرد چادر بزنیم. منم کلی توی چادر بازی کردم. باباها هم مشغول آتیش درست کردن بودن. ناهار خوبی بود. من هم برای اولین بار جوجه کباب خوردم و خیلی دوست داشتم. بعد از ناهار تصمیم گرفتیم بریم باغ. اما من خونه موندم کنار مامانی چون مامانی حوصله نداشت.  کلا توی این یه هفته گذشته خیلی ناراحتی کشیده بود. بابایی هم همینطور. مامانم ناراحت ناراحتی اونا بود. و کلا این هفته خیلی خیلی مزخرف بود من که خونه بودم ولی مامان اینا توی باغ کلی بازی کرده بودن و عص...
13 فروردين 1392

عجیب ترین و پلیسی ترین و بدترین سالگرد ازدواج مامان و بابام 92

چهارشنیه 7 فروردین سالگرد ازدواج مامان و بابا بود. بابامم همه رو شام دعوت کرد خونمون اما به خاطر برنامه های خاله مریم جور نشد و قرار شد ظهر بیان خونه ما و شب بریم خونه دایی محسن اینا. بابام گفت ایرادی نداره ما کیک می خریم و می بریم اونجا. مامان و بابا صبح رفتن سر کار و من موندم خونه بابایی اینا.  ظهر همراه بابایی اینا و خاله مریم اینا رفتیم خونه ما و اونجا مامانی ناهار درست کرد. مامان و بابا همچنان سرکار بودن. خاله مامان اینا هم اومده بودن. همه خونه ما بودن به جز مامان و بابام. مامانم از سر کار زودتر برگشت. شوهر خاله مامانم هی منو بلند می کرد و رو دستش نگه می داشت. منم خیلی می ترسیدم و گریه می کردم . همه به زبون بی زبونی بهش می گفتم ا...
7 فروردين 1392

تعطیلات سال نو 92

بابام پیشنهاد داده بود برای تعطیلات سال نو بریم کرمان اما مامانم گفت فعلا همه جا شلوغه و مزه نمی ده و برای مسافرت اواخر فروردین یا اوایل اردیبهشت خوبه. و ما هم موندنی شدیم خونه بابایی اینا. برای تعطیلات خاله مریم اینا هم از تهران اومده بودن. و بعد هم خاله مامانم و دختراش (جمعا 8 نفر) و اینطوری شد که خونه بابایی اینا حسابی شلوغ شده بود و من مدام بین همه دست به دست می شدم. چهارشنبه که سال تحویل شد شبش دایی حامد اینا اومدن و پنج شنبه سوری رو برگزار کردیم. پنج شنبه دایی محسن اینا و دایی مجید اینا اومدن. جمعه صبح خاله مریم اینا اومدن.  شنبه عروسی همکار بابا بود. من و مامان و بابا حرکت کردیم به سمت خونه خودمون. به پیشنهاد بابا ی...
5 فروردين 1392

سال تحویل 92

امسال اولین سالی بود که من کنار خانواده ام بودم و مامان تصمیم گرفته بود بهترین هفت سین عمرش رو برای من بچینه و مدتها هم در حال تدارک بود. جمعه هفته قبل از سال تحویل وقتی می خواستیم از خونه بابایی بیاییم خونه خودمون بابایی به مامانم گفت نگار رو اینجا بذار تا موقع سال تحویل کنار ما باشه و ما تنها نباشیم. (مامانم بچه آخر مامانی و باباییه و بعد از ازدواجش بابایی و مامانی توی خونه تنها شدن). وقتی بابایی این حرفو زد مامانم دلش هری ریخت و وقتی می رفتیم خونه به بابایی گفت کاش سال تحویل بیاییم خونه بابایی اینا. بابام هم موافقت کرد اما به بابایی و مامانی چیزی نگفتیم و می خواستیم سورپرایزشون کنیم. تا لحظه آخر هم هیچی نگفتیم. روزی که می خواست سال تحوی...
1 فروردين 1392

چهارشنبه سوری 91

روز چهارشنبه سوری ما مشغول خونه تکونی بودیم و قرار شد فردای اون روز بریم چهارشنبه سوری! چهارشنبه بعداز ظهر خونه بابایی بودیم و بابام یه آتیش بزرگ درست کرد. البته من خواب بودم. بابا و مامان کنار آتیش بودن و بابایی و مامانی کنار من. منتظر دایی حامد بودیم تا بیاد و آتیش بازی کنیم. مامانم چندتا سیب زمینی گذاشته بود زیر آتیش و چون دایی حامد هم دیر کرده بود بابام هی هیزم می ریخت روی آتیش تا خاموش نشه چند ساعتی اون آتیش روشن بود تا اینکه دایی حامد اومد. منم همون موقع بیدار شده بودم و اومده بودم کنار آتیش و از دیدنش تعجب کرده بود. دود هم مدام میومد به سمت من و چشمام یه کم اشکالود شده بود. بعد بابام و دایی حامد یه اسپری رنگ پر رو گذاشتن توی آتیش و ...
30 اسفند 1391
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به نگارنامه می باشد