نگار خانومنگار خانوم، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه و 7 روز سن داره

نگارنامه

عجیب ترین و پلیسی ترین و بدترین سالگرد ازدواج مامان و بابام 92

1392/1/7 15:57
520 بازدید
اشتراک گذاری

چهارشنیه 7 فروردین سالگرد ازدواج مامان و بابا بود. بابامم همه رو شام دعوت کرد خونمون اما به خاطر برنامه های خاله مریم جور نشد و قرار شد ظهر بیان خونه ما و شب بریم خونه دایی محسن اینا. بابام گفت ایرادی نداره ما کیک می خریم و می بریم اونجا. مامان و بابا صبح رفتن سر کار و من موندم خونه بابایی اینا. 

ظهر همراه بابایی اینا و خاله مریم اینا رفتیم خونه ما و اونجا مامانی ناهار درست کرد. مامان و بابا همچنان سرکار بودن. خاله مامان اینا هم اومده بودن. همه خونه ما بودن به جز مامان و بابام. مامانم از سر کار زودتر برگشت. شوهر خاله مامانم هی منو بلند می کرد و رو دستش نگه می داشت. منم خیلی می ترسیدم و گریه می کردم . همه به زبون بی زبونی بهش می گفتم این کارو نکنه اما اون ادامه می داد و اصرار می کرد از کارش عکس بگیریم. مامانم چشم بسته یه عکس گرفت. چون اصلا طاقت دیدن اون صحنه رو نداشت.

http://hanaheidari.niniweblog.com/

http://hanaheidari.niniweblog.com/

پ.ن.: توی عکس دومی معلومه که چقدر بغض کردم!

بعد از ناهار همگی یه سر رفتیم خونه دایی حامد. من اونجا کلی شیطنت کردم. منو گذاشته بودن روی زمین و یه بشقاب و یه عالمه شکلات بهم داده بودن تا سرگرم بشم.

http://hanaheidari.niniweblog.com/

http://hanaheidari.niniweblog.com/

بعد مامان و بابام منو سپردن دست مامانی و رفتن خونه. البته خونه بهانه بود و قرار بود برن کیک بخرن.

ماهم رفتیم خونه دایی محسن. و بعد یه اتفاق افتاد....

مامان و بابام کیک به دست اومدن خونه دایی محسن. همه پکر بودن و از بابایی و مامانی هم خبری نبود چون:

خونه بابایی اینا رو دزد زده بود و بهشون خبر داده بودن که برن. 

مامانم که شنید شوکه شد چون طلاهای مامانم اونجاست. همه منتظر اونا بودن بعد غذاها و از جمله کیک سالگرد ازدواج مامان بابام رو برداشتیم و رفتیم خونه بابایی اینا.

همون موقع پلیس ها هم اونجا بودن. مامانم توی راه با مامانی حرف زده بود و مامانی گریه می کرد و می گفت زندگیتو بردن حالا چیکار کنم؟ مامانم خیلی ناراحت بود ولی اصلا به روی خودش نمی آورد و به مامانی دلداری می داد که فدای سرت. (چند روز پیش مامانم به بابام پیشنهاد داده بود طلاها رو بفروشیم و فکری برای خونه بکنیم) 

وقتی مامانم رئیس آگاهی و رئیس کلانتری رو دید زد زیر گریه و کلی گله کرد از اوضاع امنیت و .... آخه چند وقت پیش هم خونه بابایی رو دزد زده بود و مامانم از همین خیلی شاکی بود. 

دزد با فرز در ورودی ساختمون رو بریده بود بعد هم گاو صندوق رو باز کرده بود و ....

همون موقع یه بنده خدایی می گفت من دزدها رو دیدم و دنبالشون کردم. فرار که می کردن یه خورده از طلاها ریخته من برداشتم. رئیس پلیس هم از مامانم خواست چک کنه ببینه همه چی هست یا نه. مامانم که اصلا نمی فهمید فقط وقتی یه چیزایی که براش مهم بودن رو دید خیالش راحت شد. آخه اونا یادگاری بودن.

اما مامانی وقتی نگاهی به طلاها انداخت گفت یه سری اش نیست. البته مامانم خوشحال بود که همه چی رو نبردن. 

پلیس ها رفتن و قرار شد فردا تشکیل پرونده بشه. 

شام اون شب هم جالب بود. کباب های سرد شده و برنج نپخته و سوپ سرد شده و ..... کیک سالگرد ازدواج مامان و بابام هم توی یخچال بود تا فردا خورده بشه.

مامانی منو بغل کرد رفت توی اتاق تا خوابم کنه و بقیه شام بخورن. اما قلبش درد گرفته بود و اومد به مامانم گفت. مامانم هم سریع با دایی مجید رفتن که مامانی رو ببرن بیمارستان. مامانم قبل از رفتنش کادوی بابام رو داد و بابام واقعا غافلگیر شد. (بابام برای مامانم کادو نگرفته بود!)

مامانی توی بیمارستان بستری شد. دکتر گفته بود باید یه هفته بمونه و تحت مراقبت باشه. اما مامانی راضی نشده بود و به زور رضایت داده بود و برگشتن.

توی این همه ماجرا ستاره رفته بود کیک سالگرد ازدواج مامان و بابا رو خورده بود. مامانم ناراحت شد ولی تو اون همه مصیبت یه کیک جایی نداشت.

فردای اون روز مامانم و بابایی رفتن کلانتری برای طرح شکایت. 

بعدش هم توی حیاط کیک رو خوردیم. هوا خیلی خوب بود.  منم کیک دوست داشتم البته خامه هاشو نخوردم ها:

http://hanaheidari.niniweblog.com/

هنوز هم خبر خوشی از دزدها در راه نیست!

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (2)

مامان سونیا
15 فروردین 92 17:14
سالگرد ازدواجتون مبارک باشه انشاالله که کلبه عشقتون مستدام باشه و سالیان سال سایه اتون بر سر نگارجون باقی باشه
مامان سونیا
15 فروردین 92 17:17
وای چه اتفاق بدی خدا از سرشون نگذره توی این عیدی چه کارهایی که نمی کنند انشاالله که بلا از تن و جونتون دور باشه مال دنیا بازم برمیگرده سر جاش انشاالله که زودی ازشون خبری بشه و همه چیز پیدا بشه
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به نگارنامه می باشد