جمعه صبح من همچنان تب داشتم. البته کم و زیاد می شد اما قطع نمی شد. مامان ناگهان متوجه شد که دست و پاها و لبهای من کبود شده و من دارم می لرزم. به مامانی گفت. همون موقع دایی محسن اینا هم اومده بودن و منو بردن بیمارستان. تب 40 درجه داشتم. دکتر بلافاصله گفت باید بستری بشم. مامان رضایت داد و منو پذیرش کردن. مامانو فرستادن دنبال کارها تا به من سرم وصل کنن و مامان نبینه! دایی محسن و مامانی پیشم بودن و آقای دکتر با دوتا پرستار تمام سعیشون رو کردن تا از من رگ بگیرن و بهم سرم وصل کنن. و من گریه می کردم و اشک از دو طرف چشمام می اومد. خدا رو شکر بلافاصله رگم پیدا شد و اصلا اذیت نشدم اما نمی ذاشتم شلنگ اکسیژن رو بذارن توی دماغم. مامانم رو هم نمی ...