نگار خانومنگار خانوم، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه و 14 روز سن داره

نگارنامه

فرهنگ لغات من (2)

تاریخ لغت معنا مواقع کاربرد 25/2/92 (9ماه و ده روزگی) مامان مامان القای احساس خوشبختی به مامانم 13/3/92 (9 ماه و 28 روزگی) هابو هاپو (سگ) هرنوع جنبنده و غیرجنبده ای مثل عروسکم، مورچه، مگس کش، خرده نان روی زمین و هرچیز دیگری که به ذهنتان می آید. ...
23 خرداد 1392

عکسهای هفت سین 92 من

ک هفته قبل از عید سال 92 من همراه مامانم رفته بودم مدرسه آجی پریسا. آجی پریسا همون مدرسه ای میره که مامانم میرفته. من با سفره های هفت سینشون عکس گرفتم و عکسا حالا به دستم رسیده   راستی به پست " من در بیمارستان بستری شدم " عکسای جدید اضافه شد. ...
19 خرداد 1392

ده ماهگی من

چند روز بود که من وارد 10 ماهگی شده بودم که مامانی یه استعداد جدید توی من کشف کرد: می رفتم توی آشپزخونه دست می زدم روی ترازوی دیجیتالمون و عددها که نشون داده می شد می خواستم با دستم بگیرمشون! اولش بابا و مامان فکر می کردن بصورت اتفاقی اینکارو انجام می دم اما بعدا پی به این حقیقت بردن که من خیلی باهوشم. این ماجرا را بابا با پیاز داغ فراوان توی محل کارش تعریف کرده بود. تو این ماه من دیگه کاملا یاد گرفتم دست بزنم اونم با صدای بلند. با دلیل و بی دلیل شروع می کنم به دست زدن. اصلا کلا از دست زدن خودم خیلی خوشم میاد و هی دست می زنم.( توی این عکسا خودم همراه با آهنگ می خونم و دست می زنم): وقتی توی بیمارستان بستری بودم و یه دس...
15 خرداد 1392

عکسهای ده ماهگی من

مثل همیشه عکسهای من در باغ بابایی:   وقتی با گوشی مامان عکس می گیرم و به خاطر فلش دوربین چشمام بسته میشه: دیگه میشه به موهام چهل گیس بست البته فقط یکیش اونم به زور: آخرین روزی که به مهد رفتم و مریض شده بودم:   در حال رانندگی: وقتی پسر می شوم: وقتی خوابم: دمپایی هام الان اندازه ام شده اما نمی تونم راه برم: صبح زود وقتی حاضر می شدم تا برم مهد کودک: بدون شرح: ...
15 خرداد 1392

من در بیمارستان بستری شدم

جمعه صبح من همچنان تب داشتم. البته کم و زیاد می شد اما قطع نمی شد. مامان ناگهان متوجه شد که دست و پاها و لبهای من کبود شده و من دارم می لرزم. به مامانی گفت. همون موقع دایی محسن اینا هم اومده بودن و منو بردن بیمارستان. تب 40 درجه داشتم. دکتر بلافاصله گفت باید بستری بشم. مامان رضایت داد و منو پذیرش کردن. مامانو فرستادن دنبال کارها تا به من سرم وصل کنن و مامان نبینه! دایی محسن و مامانی پیشم بودن و آقای دکتر با دوتا پرستار تمام سعیشون رو کردن تا از من رگ بگیرن و بهم سرم وصل کنن. و من گریه می کردم و اشک از دو طرف چشمام می اومد. خدا رو شکر بلافاصله رگم پیدا شد و اصلا اذیت نشدم اما نمی ذاشتم شلنگ اکسیژن رو بذارن توی دماغم. مامانم رو هم نمی ...
14 خرداد 1392

ماجرای مهد نرفتن من

مامان و بابا بعد از کلی کلنجار رفتن با خودشون تصمیم گرفتن منو بذارن مهد. خیلی سخت بود براشون به خصوص برای مامان. وقتی مامان ظهر می اومد دنبالم من کلی گریه کرده بودم و چشمام اشکالود بود. چون هر نی نی که گریه می کرد منم گریه می کردم. چون از جیغ و صدای بلند می ترسیدم. مامان رو که می دیدم آه می کشیدم و می رفتم بغلش. مامان هم دو روز اول گریه می کرد. توی ماشین مامان هی از توی آینه منو نگاه میکرد و در حالی که اشک می ریخت برام شعر می خوند. و من ساکت بودم و با چشمای مظلومم بهش نگاه می کردم. بعد مامان تا شب خودشو لعن و نفرین می کرد و تصمیم می گرفت فرداش بره استعفا بده اما دوباره روز از نو روزی از نو! 3 روز گذشت... سه شنبه مامان اومد دنبالم. م...
9 خرداد 1392

مسابقه

از طرف یکی از دوستام، مامان سویل و آراز جون به يه بازي دعوت شدم. البته سوالا زیاد بود و من فقط اونایی رو جواب دادم که مربوط به دخملمه: - بزرگترین ترس در زندگیت چیه؟ دوری از دخملم به هر طریقی 2- اگر 24 ساعت نامرئی میشدی، چی کار میکردی؟ می رفتم توی مهد دخملم تا ببینم اونجا چیکار می کنه 3- اگر غول چراغ جادو، توانایی برآورده کردن یک آرزوی 5 الی 12 حرفت را داشته باشد،‌ آن آرزو چیست؟  همیشه کنار دخملم 4- اگر بخواهی با تونل زمان فقط به یک روز از زندگیت در حال، گذشته و آینده سفر کنی، آن روز کدام است؟ روزی که برای دخملم شناسنامه گرفتن. 5- اسم دیگه برای وبلاگت انتخاب کن؟ بدون دخملم هرگز   ...
7 خرداد 1392

اولین روز مهدکودک من

بعد از یک ماه بلاتکلیفی من مهدکودکی شدم! وقتی پرستارم نتونست دیگه منو نگه داره من سه روز ار هفته رو می رفتم خونه دایی محسن یک روز می رفتم خونه بابایی و دو روز هم مامانی میومد خونه ما تا منو نگه داره. مامانم هم این وسط دنبال یه مهد کودک خوب می گشت. بعد از کلی پرس و جو 2 تا مهد رو انتخاب کرد. اما اونا پر بودن و من باید منتظر می موندم تا مامانای معلم بچه هاشون رو از مهد بردارن و جا برای من خالی بشه. بالاخره یه روز از مهد به مامانم زنگ زدن و قرار شد من از شنبه 4 خرداد برم مهد. کلی هم مدارک و اینا لازم داشت. برای گواهی سلامت من رفتم پیش دکترم و تا نوبتم بشه با یه پسر با مزه به اسم کورش که فامیلیش هم مثل من بود دوست شده بودم: بعد هم مام...
4 خرداد 1392
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به نگارنامه می باشد