نگار خانومنگار خانوم، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه و 2 روز سن داره

نگارنامه

اولین روز مهدکودک من

1392/3/4 12:40
624 بازدید
اشتراک گذاری

بعد از یک ماه بلاتکلیفی من مهدکودکی شدم! وقتی پرستارم نتونست دیگه منو نگه داره من سه روز ار هفته رو می رفتم خونه دایی محسن یک روز می رفتم خونه بابایی و دو روز هم مامانی میومد خونه ما تا منو نگه داره. مامانم هم این وسط دنبال یه مهد کودک خوب می گشت. بعد از کلی پرس و جو 2 تا مهد رو انتخاب کرد. اما اونا پر بودن و من باید منتظر می موندم تا مامانای معلم بچه هاشون رو از مهد بردارن و جا برای من خالی بشه. بالاخره یه روز از مهد به مامانم زنگ زدن و قرار شد من از شنبه 4 خرداد برم مهد. کلی هم مدارک و اینا لازم داشت.

برای گواهی سلامت من رفتم پیش دکترم و تا نوبتم بشه با یه پسر با مزه به اسم کورش که فامیلیش هم مثل من بود دوست شده بودم:

http://hanaheidari.niniweblog.com/

hanaheidari.niniweblog.com

بعد هم مامان همه مدارک و وسایل لازم رو جمع کرد و من آماده رفتن به مهد شدم.

شنبه مامان مرخصی گرفت بود. صبح من خواب بودم که با هم رفتیم بیرون اول رفتیم دفترچه بیمه منو اعتبار زدیم که اونجا من بیدار شدم. بعد رفتیم سر کار بابا که دفترشو که جا مونده بود بهش بدیم. من رفتم بغل همکارهای بابا و کلی خوش گذروندم اما آخر کار می خواستم برم بغل بابا و نمی رفتم بغل مامان تا ببردم مهد. بابا هم منو تا دم ماشین آورد و سوارم کرد و کمربندمو بست و رفت و من و مامان به سوی سرنوشت ره سپار شدیم!

دوتایی رفتیم توی مهد. من با تعجب به در و دیوارهای مهد نگاه می کردم و ساکت بودم. مسئول مهد اومد من و بغل کرد و گفت چه پسر خوشگلی!!!  مامان منو معرفی کرد و گفت که من خوشگل ترین دخمل روی زمینم. شاید چون کلاه بچگی بابامو سرم گذاشته بودم فکر کرد من پسرم!

بعد مربی مهد اومد و وسایلمو تحویل گرفت تا منو با خودش ببره بالا. مامانم کلی سفارش کرد و ازم یه عکس هم گرفت به عنوان روز اول مهدم چون یادش رفته بود از خونه عکس بگیره.

در تمام این مدت من ساکت بودم.

بعد من رفتم بالا و مامانم گریه کرد.

بعد هم مامان کارهای ثبت نامم رو انجام داد و رفت و قرار شد زود بیاد دنبالم.

اینم عکس اولین روز مهد کودک من:

hanaheidari.niniweblog.com

ظهر مامان و بابا اومدن دنبالم. من یه کوچولو گریه کرده بودم چون یکی از بچه ها جیغ زده بود و من از صدای بلند خیلی می ترسم.

مامانم هم وقتی منو دید دوباره گریه کرد.

مامانم گفته از همین جا اعلام کنم که منو به راه دور شوهر نمی ده!

پسندها (1)

نظرات (16)

مرضی
4 خرداد 92 14:14
عاشق این کلاهم. نگهش دار من نی نی آوردم ازت بگیرمش
مامان حسنا
4 خرداد 92 17:49
مامانی شرمنده رمز و گم کردم دوباره میفرســــــــــــــــــــتی برام؟
مامان سويل و اراز
4 خرداد 92 23:54
اخههههههههه بميرم نگار جون تو هم مهد كودكي شدي البته نه اينكه مهد جاي بديه برعكس يكي از حسناش اينه كه زودتر بچه اجتماعي ميشي اعتماد به نفست ميره بالا ولي من از اولش هم از مهد رفتن بچه ها ناراحت ميشم ولي خوب چه بايد كرد كه بزرگترا اخرين چاره شون اينه ايشالا زود به محيط تازه عادت ميكني تا مامان ديگه نگرانت نباشه ماماني به گريه كردنت ناراحت شدم يه لحظه خودمو جاي تو گذاشتم ديدم دل كندن از بچه ها مخصوصا كوچولو ها خيلي سخته
mahmood
5 خرداد 92 15:12
سلام احوال شما چه وضعه واقعاً من که دیگه نمیام بهتون سر بزنم همه چی اختصاصی شده و پس می خواد
مامان یزدی
5 خرداد 92 16:57
سلام مادر خیلی غصم شد.الهی بگم چکارشون کنه که این کارا سر ادم میارن.غصت نباشه.ایشالا هر چیی خاک اوناهه بقای عمر تو و بچت باشه.مادر اینا همش به خاطر عقده های خودشونه.وگرنه بچه شیرک خو اینا نفمه.الهی خوشبخ شه نگار.اینا دیه مهم نی.
مامان سو نیا
5 خرداد 92 16:58
الهی بگردم نگار خانم باید بره مهد خیلی سخته امید وارم خیلی اذیت نشید خدا خودش کمک کنه
مامان نادیا و نلیا
6 خرداد 92 13:38
واااااای نگار جووونم مبارک باشه مهد رفتنت.....به امید خدا که توی راه علم وپیشرفت پا گذاشتی واااای منم وقتی نادیا رفت مهد خیییییلی گریه کردم آخه اون خودشم نمیخواست بمونه و خیلی گریه میکرد ایشالا که سلامت باشی نگار جون به کوری چشم حسوداااات
مامان صدرا
6 خرداد 92 15:22
سلام هانا چی شده؟قضیه این رمز ممزا چیه؟نمیمیری که یه خبر بدی به ما.بعد عمری اومدم دیدم اوهوکی...
مامان رینب خانم
7 خرداد 92 1:33
سلام. رمز رو نمی دونستم تا مطلب رو بخونم. اما در رابطه با پستی که گذاشتین باید بگم من هم مثل شما از این نظرات نامربوط و گاه زننده دارم که تنها به حذفشون اقدام میکنم. بالاخره این نیز بگذرد...
مامان سويل و اراز
7 خرداد 92 3:06
سلام ماماني خوبي ؟ مامان نگار جون به يه بازي وبلاگي دعوتت كردم يه سر بهم بزن
مامان مهدیس و ملیسا
7 خرداد 92 13:01
ای بابا آخــــــــــــــــــــــــــــــه نگار جونمم مهدکودکی شد دوست دارم
مامان دو بهونه قشنگ برای زندگی
9 خرداد 92 2:54
ببخشید من رمز رو پاک کردم چون خیر سرم به حافظه ام ایمان داشتم 3 رقم آخر یادمه اون پایین صفحه سمت راست یه باقلوا یزدی اصل هستش دلم میخواد گازش بزنم
مامان نگار
9 خرداد 92 10:30
عزززیزم ان شاا.. که مبارکت باشه خاله جونم. نگارمون شیره از این چیزا هم ناراحت نمیشه. مامانش برات ناراحت شدم که گریه کردی. آره میفهمم سخته اما بعدا خودت به این نتیجه میرسی که چه کار خوبی کردی و نگار خانومت چقدر اجتماعی و قوی بار میاد. خدا حفظش کنه. راستی به وب نگار منم بیا عکسای تولدشو گذاشتم خانمی می بوسمت موفق باشی
مامان ساره وثنا(نى نى عسلك)
11 خرداد 92 2:36
ما كه رمز نداريم خوووووخواهر ادم ناراحت ميشه!!!!اي كاررا زشته به خدا فقط فهميديم نگار طلا ميره مهد عكساى تولد ثنا فينقيل مارو نمى اى ببينى؟
مامان دو بهونه قشنگ برای زندگی
11 خرداد 92 12:23
ای وای مامانی اشکم در اومد آخه گناه داره طفلک همیشه پسرم بهم ایراد میگرفت که چرا منم مثل مامانای دوستاش سر کار نمیرم ولی حالا میگم خدا رو شکر که خونه دار شدم چون من وحشتناک حساس و استرسی هستم . البته خوب در عوض بچه ها ی شما استقلالشون بیشتره انشالله موفق باشین
مامانی محمد طاها
12 خرداد 92 17:13
سلام عزیزم ایشالله که مهد کودک خوب باشه و نگار خوشش بیاد مامانی همسایمون دخترش رو داده به یه جایه دور مامانش میگه دخترم گفت به همسایه بدی ولی دلم پیشش نباشه چه فایده مامان هم دیه درسته دخترش رو داده راه دور از الان سخت نگیر
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به نگارنامه می باشد