اولین روز مهدکودک من
بعد از یک ماه بلاتکلیفی من مهدکودکی شدم! وقتی پرستارم نتونست دیگه منو نگه داره من سه روز ار هفته رو می رفتم خونه دایی محسن یک روز می رفتم خونه بابایی و دو روز هم مامانی میومد خونه ما تا منو نگه داره. مامانم هم این وسط دنبال یه مهد کودک خوب می گشت. بعد از کلی پرس و جو 2 تا مهد رو انتخاب کرد. اما اونا پر بودن و من باید منتظر می موندم تا مامانای معلم بچه هاشون رو از مهد بردارن و جا برای من خالی بشه. بالاخره یه روز از مهد به مامانم زنگ زدن و قرار شد من از شنبه 4 خرداد برم مهد. کلی هم مدارک و اینا لازم داشت.
برای گواهی سلامت من رفتم پیش دکترم و تا نوبتم بشه با یه پسر با مزه به اسم کورش که فامیلیش هم مثل من بود دوست شده بودم:
بعد هم مامان همه مدارک و وسایل لازم رو جمع کرد و من آماده رفتن به مهد شدم.
شنبه مامان مرخصی گرفت بود. صبح من خواب بودم که با هم رفتیم بیرون اول رفتیم دفترچه بیمه منو اعتبار زدیم که اونجا من بیدار شدم. بعد رفتیم سر کار بابا که دفترشو که جا مونده بود بهش بدیم. من رفتم بغل همکارهای بابا و کلی خوش گذروندم اما آخر کار می خواستم برم بغل بابا و نمی رفتم بغل مامان تا ببردم مهد. بابا هم منو تا دم ماشین آورد و سوارم کرد و کمربندمو بست و رفت و من و مامان به سوی سرنوشت ره سپار شدیم!
دوتایی رفتیم توی مهد. من با تعجب به در و دیوارهای مهد نگاه می کردم و ساکت بودم. مسئول مهد اومد من و بغل کرد و گفت چه پسر خوشگلی!!! مامان منو معرفی کرد و گفت که من خوشگل ترین دخمل روی زمینم. شاید چون کلاه بچگی بابامو سرم گذاشته بودم فکر کرد من پسرم!
بعد مربی مهد اومد و وسایلمو تحویل گرفت تا منو با خودش ببره بالا. مامانم کلی سفارش کرد و ازم یه عکس هم گرفت به عنوان روز اول مهدم چون یادش رفته بود از خونه عکس بگیره.
در تمام این مدت من ساکت بودم.
بعد من رفتم بالا و مامانم گریه کرد.
بعد هم مامان کارهای ثبت نامم رو انجام داد و رفت و قرار شد زود بیاد دنبالم.
اینم عکس اولین روز مهد کودک من:
ظهر مامان و بابا اومدن دنبالم. من یه کوچولو گریه کرده بودم چون یکی از بچه ها جیغ زده بود و من از صدای بلند خیلی می ترسم.
مامانم هم وقتی منو دید دوباره گریه کرد.
مامانم گفته از همین جا اعلام کنم که منو به راه دور شوهر نمی ده!