نگار خانومنگار خانوم، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه و 8 روز سن داره

نگارنامه

سال تحویل 92

1392/1/1 15:32
307 بازدید
اشتراک گذاری

امسال اولین سالی بود که من کنار خانواده ام بودم و مامان تصمیم گرفته بود بهترین هفت سین عمرش رو برای من بچینه و مدتها هم در حال تدارک بود. جمعه هفته قبل از سال تحویل وقتی می خواستیم از خونه بابایی بیاییم خونه خودمون بابایی به مامانم گفت نگار رو اینجا بذار تا موقع سال تحویل کنار ما باشه و ما تنها نباشیم. (مامانم بچه آخر مامانی و باباییه و بعد از ازدواجش بابایی و مامانی توی خونه تنها شدن). وقتی بابایی این حرفو زد مامانم دلش هری ریخت و وقتی می رفتیم خونه به بابایی گفت کاش سال تحویل بیاییم خونه بابایی اینا. بابام هم موافقت کرد اما به بابایی و مامانی چیزی نگفتیم و می خواستیم سورپرایزشون کنیم. تا لحظه آخر هم هیچی نگفتیم.

روزی که می خواست سال تحویل بشه مامانم صبح زود بیدار شد و مشغول جمع کردن ساک و وسایل هفت سین و ... شد و من و بابایی هم خواب بودیم آخه شب قبلش تا ساعت 1:30 داشتیم خونه تکونی می کردیم. چون قرار بود کل تعطیلات خونه بابایی اینا بمونیم باید ساک می بستیم تا مدام در رفت و آمد نباشیم. مامانم بعد هم که بیدار شدیم راهی خونه بابایی شدیم و ساعت 1 رسیدیم اونجا. من لباسای عیدم رو پوشیده بودم و خیلی خوشحال بودم. وقتی زنگ خونشون رو زدیم مامانی اومد دم در. و منو بغل کرد و بعد مامانم رو و بعد بابام رو و گریه کرد. بابایی هم اشک توی چشماش حلقه زد وقتی ما رو دید. آخه مامانی و بابایی تنهایی نشسته بودن و حتی سفره هفت سین هم ننداخته بودن. معلوم بود که دلشون گرفته که موقع تحویل سال هیشکی کنارشون نیست و با اومدن ما خیلی خوشحال شدن. 

http://hanaheidari.niniweblog.com/

http://hanaheidari.niniweblog.com/

مامانم سریع سفره هفت سین رو آماده کرد. البته یه سفره هفت سین کوچیک و جمع و جور ولی کوچیک بودن سفره مهم نبود. مهم دلهای بزرگ و شاد سر اون سفره بودن (!)

و منتظر سال تحویل شدیم.

و سال تحویل شد. اولین سالی که من در جمع خونواده ام بودم و با تلاشهام برای به هم ریختن سفره هفت سین کوچولویی که مامانم توی سینی چیده بود حضور فیزیکی خودمو اعلام می کردم. 

http://hanaheidari.niniweblog.com/

http://hanaheidari.niniweblog.com/

http://hanaheidari.niniweblog.com/

بعد از تحویل سال هم شروع کردن به همدیگه رو بوسیدن و بابایی و مامانی هم یه عالمه عیدی به من دادن که مامان همه اش رو ازم گرفت!

بعد هم رفتیم یه جایی که من بار اولی بود که می رفتم. رفتیم به دایی مامانم که یک سال پیش فوت کرده سر زدیم. براش سبزه هم بردیم.

http://hanaheidari.niniweblog.com/

مامانی و مامانم خیلی گریه کردن. آخه دایی مامانم خیلی خیلی براشون عزیز بود و یک سال و نیم پیش به خاطر سرطان فوت کرده بود. چون عاشق شهر آبا و اجدادیش بود وصیت کرده بود اونجا به خاک بسپرنش. عاشق مامانی بود و هر وقت ایران بود فقط خونه اونا می موند. 

مامانم رو هم خیلی دوست داشت و حتی قبل از اینکه من وجود خارجی پیدا کنم درست یک ماه قبل از مرگش وقتی به ایران برگشت کلی لباس و اسباب بازی برای من آورده بود.

منم تا حال فرصت نکرده بودم برم ازش تشکر کنم و موقع سال تحویل بهترین موقع بود. 

می دونم که اون الان تو بهشته چون خیلی خیلی خیلی خوب بوده و حالا بعد از مرگش هم تمام داراییش رو بخشیده به بچه های معلول و بی سرپرست. بچه هایی که همیشه عاشقشون بود و همه زندگیش بودن جوری که هیچ وقت حاضر نشده بود ازدواج کنه.

 

پ.ن. (1): من برای عید کفشای مورد علاقه بابام رو هم پوشیده بودم که البته به ثانیه نمی کشید و اونقدر دوتا پام رو به هم می مالیدم تا بیرون بیان!

پ.ن.(2): مجبور شدم توی این پست راجع به دایی مامان توضیح بدم آخه واقعا لازم بود یه جایی ازش به خاطر عشقی که به وجود نداشته من داشته تشکر کنم و بهش بگم همیشه به یادش هستیم.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (4)

مامان سونیا
15 فروردین 92 16:56
به به افرین به مامان و بابا که دل مامانی و بابایی رو موقع تحویل سال شاد و خوشحال کردند انشاالله که دعای مامانی و بابایی همیشه بدرقه راهتون باشه .
مامان سونیا
15 فروردین 92 16:57
به به عجب هفت سین قشنگ و جمع و جوری عکس های نگار جون هم خیلی نازو خوشگل شده عزیزم بوس برای نگار جونی
مامان سونیا
15 فروردین 92 16:58
خدا رحمت کنه دایی بزرگوارتون رو روحش شاد هرچی خاک دایی جونتون هست عمر نگارجون باشه
مرضی
17 فروردین 92 10:05
سال نو مبارک. سالی سرشار از شادی و شیطونی برات آرزو میکنم
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به نگارنامه می باشد