چهارشنبه سوری 91
روز چهارشنبه سوری ما مشغول خونه تکونی بودیم و قرار شد فردای اون روز بریم چهارشنبه سوری!
چهارشنبه بعداز ظهر خونه بابایی بودیم و بابام یه آتیش بزرگ درست کرد. البته من خواب بودم. بابا و مامان کنار آتیش بودن و بابایی و مامانی کنار من. منتظر دایی حامد بودیم تا بیاد و آتیش بازی کنیم. مامانم چندتا سیب زمینی گذاشته بود زیر آتیش و چون دایی حامد هم دیر کرده بود بابام هی هیزم می ریخت روی آتیش تا خاموش نشه چند ساعتی اون آتیش روشن بود تا اینکه دایی حامد اومد. منم همون موقع بیدار شده بودم و اومده بودم کنار آتیش و از دیدنش تعجب کرده بود. دود هم مدام میومد به سمت من و چشمام یه کم اشکالود شده بود. بعد بابام و دایی حامد یه اسپری رنگ پر رو گذاشتن توی آتیش و همه فرار کردیم. و بعد یه دفعه منفجر شد. از صدای انفجارش دزدگیر ماشین بابام و بابایی به صدا در اومد! همه کلی ذوق زده بودن. من که کلا تعجب کرده بودم و هیچی نمی گفتم. بعد هم سیب زمینی های پخته رو آوردیم و خوردیم و من هم از طعم سیب زمینی تنوری خیلی خیلی خوشم اومده بود و یه سیب زمینی متوسط رو کامل خوردم.
پ.ن. (1): این داستان اسپری توی آتیش انداختن یه حرکت خانوادگی توی خونواده ما هست و به هر مناسبت که دور هم جمع می شیم هرکی اسپری های خالی خونشون رو میاره و آتیش درست می کنیم و می اندازیم توش و با منفجر شدنش کلی ذوق می کنیم. اگه اسپری خالی نباشه از مغازه می خریم!
پ.ن. (2): مبدع و آغازگر این جشنواره خانوادگی دایی عزیز مامانم (دایی احمد) بود که دیگه تو جمع ما نیست و توی پست های بعدی بیشتر ازش می نویسم. حالا هربار که آتیشی روشن می شه به یاد اون می افتیم.