تعطیلات سال نو 92
بابام پیشنهاد داده بود برای تعطیلات سال نو بریم کرمان اما مامانم گفت فعلا همه جا شلوغه و مزه نمی ده و برای مسافرت اواخر فروردین یا اوایل اردیبهشت خوبه. و ما هم موندنی شدیم خونه بابایی اینا.
برای تعطیلات خاله مریم اینا هم از تهران اومده بودن.
و بعد هم خاله مامانم و دختراش (جمعا 8 نفر)
و اینطوری شد که خونه بابایی اینا حسابی شلوغ شده بود و من مدام بین همه دست به دست می شدم.
چهارشنبه که سال تحویل شد شبش دایی حامد اینا اومدن و پنج شنبه سوری رو برگزار کردیم.
پنج شنبه دایی محسن اینا و دایی مجید اینا اومدن.
جمعه صبح خاله مریم اینا اومدن.
شنبه عروسی همکار بابا بود. من و مامان و بابا حرکت کردیم به سمت خونه خودمون. به پیشنهاد بابا یه سر رفتیم پارک کوهستان که خیلی هم شلوغ بود. مامان و بابا یه ذرت مکزیکی خوردن و من سرما!
پ.ن.: این منم همراه بابام (:
من با تندیس "مهدی آذریزدی"؛ پدر ادبیات کودکان ایران هم عکس گرفتم. البته خیلی وول می خوردم و نمی خواستم تو بغلش بشینم و هی می خواستم برم کتاب توی دستشو بگیرم!
پ.ن.: تندیسش اصلا شبیه خودش نیست!
بعد رفتیم خونه و یه سری لباس گرم برداشتیم برای فردا و بعدش هم رفتیم عروسی. توی عروسی هیچ کدوم از همکارهای بابام خانوادگی نیومده بودن و هر کدوم به یه دلیلی تنها اومده بودن و فقط من و مامان بودیم. ما هم یه ذره نشستیم و به عروس و داماد تبریک گفتیم و بعد هم که من خیلی خیلی خوابم می اومد و از طرفی هم یه خورده توی پارک کوهستان باد خورده بود توی صورتم و آب دماغم راه افتاده بود زود خداحافظی کردیم و رفتیم خونه بابایی اینا.
راستی ما 28 اسفند هم رفته بودیم عروسی یکی دیگه از همکارهای بابا. اونجا به من خیلی خوش گذشت و من کلا توی سالن مردونه بودم و بغل همکارهای بابا. فقط موقع شام رفتم پیش مامان. اونجا هم یکی از همکارهای بابام کلی منو مجبور به نانای کرد و منم کلی آتیش سوزوندم. با دختر یکی از همکارهای بابام رومیزی ها رو هی می کشیدیم و من هم طبق معمول آواز هم می خوندم!
یک شنبه همگی تصمیم گرفتیم بریم پیست اما مامانی اجازه نداد من برم چون یه خورده سرماخورده بودم و خونه موندم کنار مامانی و بابایی. و بابا و مامان و دایی محسن اینا و خاله مریم اینا رفتن پیست اسکی سخوید که اتفاقا اصلا یه ذره برف هم نمونده بود و همه اش به خاطر گرم شدن هوا آب شده بود. ولی اونا به راهشون ادامه داده بودن و رفته بودن کوه! وقتی برگشتن کلی هم گل چیده بودن برای من که منم باهاشون عکس انداختم:
همون شب خاله مامانم اینا اومدن.
دوشنبه صبح مامان و بابام رفتن سر کار و من خونه و کنار مهمونا موندم و کلی شیطنت کردم.
بعد از ظهر که مامانم از سر کار برگشت همگی رفتیم کوه ریگ. من که کلا خواب بودم و هیچی نفهمیدم.
بعدش هم رفتیم غربالبیز. اونجا بیدار بودم و اتفاقا کلا بغل پسرخاله مامانم بودم و با دیدن سنگ فرشها حسابی ذوق زده شده بودم و شعر می خوندم و خیلی خوش گذشت.
پ.ن.: هرچی دنبال عکسا گشتم نبود. اگه پیدا شدن بعدا میذارم
توی تعطیلات ما مسافرت نرفتیم اما خونه خودمون هم نبودیم و هنوز هم نیستیم!
به من که خیلی خوش گذشت چون مدام بغل بودم و اصلا روی زمین نمی موندم ضمن اینکه هر روز و هر روز چیزای خوشمزه می خوردم مثل فالوده یزدی و بستنی سنتی و ....
روزهایی که مامانم میرفت سر کار من دخمل خاله مریم شده بودم و حسابی با نازنین جور شده بودم.
بابام دیگه روزهای آخر از دست من شاکی شده بود آخه دیگه بغل مامان و بابام نمی رفتم و اونا رو تحویل نمی گرفتم اصلا گهگاهی یه لبخند زورکی بهشون می زدم. بابام می گفت اگه رفتیم خونه و هی خواستی بیای پیش من بغلت نمی کنم!