نگار خانومنگار خانوم، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه و 8 روز سن داره

نگارنامه

تعطیلات سال نو 92

1392/1/5 15:52
277 بازدید
اشتراک گذاری

بابام پیشنهاد داده بود برای تعطیلات سال نو بریم کرمان اما مامانم گفت فعلا همه جا شلوغه و مزه نمی ده و برای مسافرت اواخر فروردین یا اوایل اردیبهشت خوبه. و ما هم موندنی شدیم خونه بابایی اینا.

برای تعطیلات خاله مریم اینا هم از تهران اومده بودن.

و بعد هم خاله مامانم و دختراش (جمعا 8 نفر)

و اینطوری شد که خونه بابایی اینا حسابی شلوغ شده بود و من مدام بین همه دست به دست می شدم.

چهارشنبه که سال تحویل شد شبش دایی حامد اینا اومدن و پنج شنبه سوری رو برگزار کردیم.

پنج شنبه دایی محسن اینا و دایی مجید اینا اومدن.

جمعه صبح خاله مریم اینا اومدن. 

شنبه عروسی همکار بابا بود. من و مامان و بابا حرکت کردیم به سمت خونه خودمون. به پیشنهاد بابا یه سر رفتیم پارک کوهستان که خیلی هم شلوغ بود. مامان و بابا یه ذرت مکزیکی خوردن و من سرما!

http://hanaheidari.niniweblog.com/

http://hanaheidari.niniweblog.com/

پ.ن.: این منم همراه بابام (:

من با تندیس "مهدی آذریزدی"؛ پدر ادبیات کودکان ایران هم عکس گرفتم. البته خیلی وول می خوردم و نمی خواستم تو بغلش بشینم و هی می خواستم برم کتاب توی دستشو بگیرم!

http://hanaheidari.niniweblog.com/پ.ن.: تندیسش اصلا شبیه خودش نیست!

بعد رفتیم خونه و یه سری لباس گرم برداشتیم برای فردا و بعدش هم رفتیم عروسی. توی عروسی هیچ کدوم از همکارهای بابام خانوادگی نیومده بودن و هر کدوم به یه دلیلی تنها اومده بودن و فقط من و مامان بودیم. ما هم یه ذره نشستیم و به عروس و داماد تبریک گفتیم و بعد هم که من خیلی خیلی خوابم می اومد و از طرفی هم یه خورده توی پارک کوهستان باد خورده بود توی صورتم و آب دماغم راه افتاده بود زود خداحافظی کردیم و رفتیم خونه بابایی اینا.

راستی ما 28 اسفند هم رفته بودیم عروسی یکی دیگه از همکارهای بابا. اونجا به من خیلی خوش گذشت و من کلا توی سالن مردونه بودم و بغل همکارهای بابا. فقط موقع شام رفتم پیش مامان. اونجا هم یکی از همکارهای بابام کلی منو مجبور به نانای کرد و منم کلی آتیش سوزوندم. با دختر یکی از همکارهای بابام رومیزی ها رو هی می کشیدیم و من هم طبق معمول آواز هم می خوندم!

یک شنبه همگی تصمیم گرفتیم بریم پیست اما مامانی اجازه نداد من برم چون یه خورده سرماخورده بودم و خونه موندم کنار مامانی و بابایی. و بابا و مامان و دایی محسن اینا و خاله مریم اینا رفتن پیست اسکی سخوید که اتفاقا اصلا یه ذره برف هم نمونده بود و همه اش به خاطر گرم شدن هوا آب شده بود. ولی اونا به راهشون ادامه داده بودن و رفته بودن کوه! وقتی برگشتن کلی هم گل چیده بودن برای من که منم باهاشون عکس انداختم:

 http://hanaheidari.niniweblog.com/

همون شب خاله مامانم اینا اومدن.

دوشنبه صبح مامان و بابام رفتن سر کار و من خونه و کنار مهمونا موندم و کلی شیطنت کردم.

بعد از ظهر که مامانم از سر کار برگشت همگی رفتیم کوه ریگ. من که کلا خواب بودم و هیچی نفهمیدم.

بعدش هم رفتیم غربالبیز. اونجا بیدار بودم و اتفاقا کلا بغل پسرخاله مامانم بودم و با دیدن سنگ فرشها حسابی ذوق زده شده بودم و شعر می خوندم و خیلی خوش گذشت.

          پ.ن.: هرچی دنبال عکسا گشتم نبود. اگه پیدا شدن بعدا میذارم

توی تعطیلات ما مسافرت نرفتیم اما خونه خودمون هم نبودیم و هنوز هم نیستیم!

به من که خیلی خوش گذشت چون مدام بغل بودم و اصلا روی زمین نمی موندم ضمن اینکه هر روز و هر روز چیزای خوشمزه می خوردم مثل فالوده یزدی و بستنی سنتی و ....

روزهایی که مامانم میرفت سر کار من دخمل خاله مریم شده بودم و حسابی با نازنین جور شده بودم.

بابام دیگه روزهای آخر از دست من شاکی شده بود آخه دیگه بغل مامان و بابام نمی رفتم و اونا رو تحویل نمی گرفتم اصلا گهگاهی یه لبخند زورکی بهشون می زدم. بابام می گفت اگه رفتیم خونه و هی خواستی بیای پیش من بغلت نمی کنم!

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

مامان سونیا
15 فروردین 92 17:12
خوبه که دخملی درو برش حسابی شلوغ بوده و حسابی بهش خوش گذشته انشاالله همیشه به جشن و شادی عزیزم
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به نگارنامه می باشد