نگار خانومنگار خانوم، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه و 5 روز سن داره

نگارنامه

عجیب ترین و پلیسی ترین و بدترین سالگرد ازدواج مامان و بابام 92

چهارشنیه 7 فروردین سالگرد ازدواج مامان و بابا بود. بابامم همه رو شام دعوت کرد خونمون اما به خاطر برنامه های خاله مریم جور نشد و قرار شد ظهر بیان خونه ما و شب بریم خونه دایی محسن اینا. بابام گفت ایرادی نداره ما کیک می خریم و می بریم اونجا. مامان و بابا صبح رفتن سر کار و من موندم خونه بابایی اینا.  ظهر همراه بابایی اینا و خاله مریم اینا رفتیم خونه ما و اونجا مامانی ناهار درست کرد. مامان و بابا همچنان سرکار بودن. خاله مامان اینا هم اومده بودن. همه خونه ما بودن به جز مامان و بابام. مامانم از سر کار زودتر برگشت. شوهر خاله مامانم هی منو بلند می کرد و رو دستش نگه می داشت. منم خیلی می ترسیدم و گریه می کردم . همه به زبون بی زبونی بهش می گفتم ا...
7 فروردين 1392

تعطیلات سال نو 92

بابام پیشنهاد داده بود برای تعطیلات سال نو بریم کرمان اما مامانم گفت فعلا همه جا شلوغه و مزه نمی ده و برای مسافرت اواخر فروردین یا اوایل اردیبهشت خوبه. و ما هم موندنی شدیم خونه بابایی اینا. برای تعطیلات خاله مریم اینا هم از تهران اومده بودن. و بعد هم خاله مامانم و دختراش (جمعا 8 نفر) و اینطوری شد که خونه بابایی اینا حسابی شلوغ شده بود و من مدام بین همه دست به دست می شدم. چهارشنبه که سال تحویل شد شبش دایی حامد اینا اومدن و پنج شنبه سوری رو برگزار کردیم. پنج شنبه دایی محسن اینا و دایی مجید اینا اومدن. جمعه صبح خاله مریم اینا اومدن.  شنبه عروسی همکار بابا بود. من و مامان و بابا حرکت کردیم به سمت خونه خودمون. به پیشنهاد بابا ی...
5 فروردين 1392

سال تحویل 92

امسال اولین سالی بود که من کنار خانواده ام بودم و مامان تصمیم گرفته بود بهترین هفت سین عمرش رو برای من بچینه و مدتها هم در حال تدارک بود. جمعه هفته قبل از سال تحویل وقتی می خواستیم از خونه بابایی بیاییم خونه خودمون بابایی به مامانم گفت نگار رو اینجا بذار تا موقع سال تحویل کنار ما باشه و ما تنها نباشیم. (مامانم بچه آخر مامانی و باباییه و بعد از ازدواجش بابایی و مامانی توی خونه تنها شدن). وقتی بابایی این حرفو زد مامانم دلش هری ریخت و وقتی می رفتیم خونه به بابایی گفت کاش سال تحویل بیاییم خونه بابایی اینا. بابام هم موافقت کرد اما به بابایی و مامانی چیزی نگفتیم و می خواستیم سورپرایزشون کنیم. تا لحظه آخر هم هیچی نگفتیم. روزی که می خواست سال تحوی...
1 فروردين 1392

چهارشنبه سوری 91

روز چهارشنبه سوری ما مشغول خونه تکونی بودیم و قرار شد فردای اون روز بریم چهارشنبه سوری! چهارشنبه بعداز ظهر خونه بابایی بودیم و بابام یه آتیش بزرگ درست کرد. البته من خواب بودم. بابا و مامان کنار آتیش بودن و بابایی و مامانی کنار من. منتظر دایی حامد بودیم تا بیاد و آتیش بازی کنیم. مامانم چندتا سیب زمینی گذاشته بود زیر آتیش و چون دایی حامد هم دیر کرده بود بابام هی هیزم می ریخت روی آتیش تا خاموش نشه چند ساعتی اون آتیش روشن بود تا اینکه دایی حامد اومد. منم همون موقع بیدار شده بودم و اومده بودم کنار آتیش و از دیدنش تعجب کرده بود. دود هم مدام میومد به سمت من و چشمام یه کم اشکالود شده بود. بعد بابام و دایی حامد یه اسپری رنگ پر رو گذاشتن توی آتیش و ...
30 اسفند 1391

من در نمایشگاه کتاب

از 2 - 8 اسفند توی یزد یه نمایشگاه کتاب بود که من هم 2 روز رفتم البته زیاد فرصت گشتن و خرید کتاب رو نداشتم اول بخاطر اینکه مامانم اصلا فرصت نمی کرد دوم به خاطر اینکه بابام رفته بود توی سالن کتب تخصصی و حتی خریدهای خودشم نتونست کامل انجام بده. مامانم هم گفت من به اندازه کافی کتاب دارم و فعلا تا همه کتابها رو نخونه برام کتاب جدید نمی گیره البته دنبال بازی آموزشی و کتابهای مقوایی خوب بود. مثل همون کتاب حیوانات خودم که خیلی دوستش دارم اما اصلا فرصت نکرد حتی یک غرفه رو هم نگاه بندازه. اما من توی دو روزی که رفتم نمایشگاه کلی دوست جدید پیدا کردم. اول اینکه طبق معمول تا یه خورده آدم و چیزهای رنگی رنگی دیدم شروع کردم به آواز خوندن. بعدشم یه آقای خیلی...
10 اسفند 1391

ولنتاین؛ سپندارمذگان، تولد بابا

تولد بابای مهربون من 30  بهمنه به خاطر همین مامان زرنگم همیشه ولنتاین و سپندارمذگان و تولد بابا رو یکی می کنه و یه جشن میگیره و یه کادو هم میده! البته بابا هم میگه ولنتاین که مال ما نیست ما خودمون روز عشق داریم. می دونید که روز عشق توی ماه مهر هست و سپندارمذگان در واقع روز زن و روز زمین هست اما چون نزدیک ولنتاینه گفتن روز عشق که ما که خودمون اینهمه چیزای قشنگ و شاد داریم نخواسته باشیم با سنتهای خارجی ها که زیاد هم تاریخچه اش روشن نیست شادی کنیم (حرفام مثل آدم بزرگا شد!!!) مامانم از چند وقت پیش تو فکرش بود ولی متاسفانه فرصت نکرده بود کادو بخره آخه از روزی که برگشته سرکار خیلی سرش شلوغ شده! روز یک شنبه مامانم میخواست مرخصی بگیره ا...
1 اسفند 1391

ادامه جشن تولد نیم سالگی من

زمانی که من نیم سالم شد و مامان بابام برام جشن گرفتن بلافاصله بعدش مامانم برگشت سر کارش و از اون موقع زیاد وقت نمی کنه به من در نوشتن خاطراتم کمک کنه. محل کار مامان از خونمون خیلی دوره و خونه پرستار من هم دوره. صبح زود اول باید منو برسونن اون سر شهر بعد دقیقا برخلاف اون جهت برن به سمت محل کار بابا و بعد مامان. وقتی بعد از ظهر مامان میاد دنبال من و میریم خونه و منتظر میشیم بابا بیاد ناهار بخوریم تنها فرصتی هست که ما با هم هستیم. بعد از ناهار که همگی از خستگی می خوابیم. بعدشم که مامان می مونه و هزار کار نکرده. من هم معمولا تو این فاصله با بابا بازی می کنم. تمام کارهای مامان معمولا تا آخر شب طول می کشه و فرصت نمی کنه اصلا کامپیوتر رو روشن کنه. ...
26 بهمن 1391

جشن تولد نیم سالگی من

از مدت ها پیش مامانم تصمیم گرفته بود قبل از اینکه برگرده سر کار به یه بهانه ای یه جشن برام بگیره تا اینکه ایده جشن تولد نیم سالگیم به ذهنش اومد و از حدود یک ماه قبل شروع کرد به آماده کردن تدارکاتش. چون دلش می خواست همه کارها رو خودش بکنه خیلی وقت کم آورد و چیزایی که تو ذهنش بود رو نتونست کامل پیاده کنه اما باز هم به نظر من عالی بود!!! درست کردن تزئینات چند روز وقت برد و درست کردن لباسم هم همینطور. لباسم خیلی خوشگل شده بود و همه عاشق لباسم شده بودن. تم جشن تولد من برفی بود و قرار بود یه جشن خصوصی و سه نفره باشه که عموم هم خیلی ناگهانی و سرزده به جمع ما اضافه شد و اتفاقا با بستنی اومد! بنابراین بستنی ها هم به میزمون اضافه شد. * ...
17 بهمن 1391

اولین یلدای من

یلدای امسال اولین یلدایی بود که من هم کنار مامان بابام بودم. مامانم از چند وقت پیش مشغول تدارک دیدن بود که البته من زیاد نمی ذاشتم به کارهاش برسه و اون صبر می کرد تا من بخوابم بعد با عجله می رفت سراغ درست کردن هله هوله های شب یلدا. مامانم برای شب یلدا کوکی های هندونه ای، ژله هندوانه، کیک انار چوبی و کیک مخصوص شب یلدا درست کرده بود. من که نخوردم ولی قیافه شون اشتها برانگیز بود و من هی میخواستم حمله کنم روشون! هر سال شب یلدا میریم خونه باباجون. امسال من هم بودم. البته وقتی از خونمون راه افتادیم به سمت خونه بابا جون من خیلی خیلی خیلی گریه کردم. فکر کنم خودم هم نمیدونم چرا!!!  مامان بابام فکر می کنن من "رونیز فوبیا" دارم! آخه ...
1 دی 1391
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به نگارنامه می باشد