نگار خانومنگار خانوم، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه و 2 روز سن داره

نگارنامه

اولین چهار دست و پا رفتن من

تا چند روز پیش برای حرکت کردن از یه نوع جهش قورباغه ای استفاده می کردم. به این صورت که روی چهار دست و پا می ایستادم و چند تا حرکت عقب و جلو به بدنم می دادم و بعد ناگهان شیرجه می زدم و با قفسه سینه فرود می اومدم. این شیرجه رفتن ها دردسرهای خودشو داشت مثلا اینکه چند بار که شیرجه می رفتم دردم می گرفت و گریه می کردم. به خاطر همین تلاشم رو بیشتر کردم و یه مرحله به نحوه راه رفتن آدم بزرگها نزدیک تر شدم یعنی چهار دست و پا رفتن! دوشنبه 1392/1/26 (8 ماه و 11 روزگی) بعد از ظهر بود که من کنار مامان نشسته بودم و بعد که بابا اومد دورتر نشست خواستم برم پیش اون و شروع کردم به چهار دست و پا رفتن. بابا خیلی ذوق کرد و به مامان گفت. مامان باورش نمی شد چون خی...
26 فروردين 1392

اولین هندوونه خوردن من

مامانم عاشق هندونه است یعنی همه یزدی ها همینطورن چون توی گرمای شهر ما هیچی مثل هندونه تشنگی آدمو رفع نمی کنه. من تا حالا هندونه نخورده بودم. حتی شب یلدا هم چون کوچولو بودم نخوردم. اما بالاخره هندونه خوردم و معلوم شد که ذاتا هندونه خور ماهری هستم و یزدی بودنم هم ثابت شد. 1392/1/11 ( 7 ماه و 26 روزگی) خداییش کی برای اولین بارش هندونه رو به خوبی من می خوره؟! ...
14 فروردين 1392

اولین سینه خیز رفتن من

چون خونه ما کوچیکه مامان بابام خیلی خوشحال بودن که من هنوز نمی تونم برم این ور و اون ور و به همه چی دست بزنم اما خوشحالی اونا دیری نپایید! از دو روز پیش یعنی 1391/12/20 وقتی 7 ماه و 5 روزم بود من شروع کردم به سینه خیز رفتن. هروقت که می ذارنم روی زمین به یک ثانیه هم نمی کشه که غلت می زنم و بعد از یه برآورد از شعاع 1 متری دور و برم یه هدف رو انتخاب می کنم و به سمت اون خیز بر می دارم. به این صورت که اول انگشتهای پاهام رو به زمین فشار میدم بعد پشتم رو می گیرم بالا و بعد یه خیز به سمت جلو. وقتی پشتمو می گیرم بالا فقط انگشتای پام و قفسه سینه ام و دستام روی زمینه و مثل کرم های توی کارتون ها یه قوس توی بدنم می افته و یه ذره میرم جلوتر. سرعتم هنوز ...
21 اسفند 1391

اولین کلماتی که من می تونم بگم

من خیلی وقته که می گم: دَ دَ این کلمه معنی خاصی نمی ده و فقط موقعی که می خوام اعلام حضور کنم برای یه مدت طولانی می گم: دَ دَ دَ دَ دَ دَ دَ دَ دَ دَ دَ دَ دَ دَ دَ دَ دَ دَ دَ دَ دَ دَ دَ دَ مثلا وقتی با بابا و مامان می ریم یه جایی خرید یا اون دفعه که رفته بودیم نمایشگاه کتاب، من برای اینکه از دیدن اون همه چیزای رنگارنگ و آدمهای جورواجور هیجان زده می شدم شروع به آواز خوندن می کردم. البته ظهرها هم که مامان میومد دنبالم و سوار ماشین می شدیم تا خونه می خوندم! چند وقتی لبهامو روی هم فشار میدادم و می خواستم یه صدایی تولید کنم اما نمی شد تا اینکه من چهارشنبه 1391/12/16 وقتی 7 ماه و 1 روزم بود گفتم : "بابا" این بابا کاملا معنی بابا می ده ...
16 اسفند 1391

اولین نشستن من

هروقت هرکی از مامانم می پرسید دخملتون می شینه یا نه می گفت: (پسر ٦ و مشت، دخمل ٩ و ناز) این ضرب المثل یعنی پسرا وقتی ٦ ماهشون شد اگه نشینن باید با مشت بشوننشون اما دخملا توی ٩ ماهگیی تازه اونم با کلی ناز میشینن!!! به خاطر همین مامانم هیچوقت منو به تنهایی نمی شوند چون می ترسید به کمرم آسیب برسه  مگه اینکه توی بغل کسی باشم یا به یه جایی تکیه داده باشم، اما پنج شنبه گذشته بابا اتفاقی منو نشوند روی زمین و من هم نشستم !    ١٣٩١/١١/٢٦  (٦ماه و ١١ روزگی) اما زیاد تعادل نداشتم  به این ور و اون ور کج نمی شدم اما شاید ١ دقیقه نشستم و بعد خم شدم جلو روی پاهام و شروع کردم انگشت پام رو خوردن! اونوقت بابام ...
26 بهمن 1391

اولین خرابکاری من

من دیگه بزرگ شدم و رو آوردم به خرابکاری! چند روز پیش که بابام میوه خریده بود مامانم موزهاشو نذاشته بود توی یخچال که سیاه نشن و اونا گذاشته بود گوشه آشپزخونه کنار میز. موقع ناهار وقتی بابا و مامان داشتن سر میز غذا می خوردن منو گذاشته بودن توی روروئک تا با عروسک آهن ربایی روی یخچال بازی کنم اما من خودم رفته بودم همه جا رو کشف کنم و سرانجام به موزها رسیدم. برای اینکه بهتر ببینم چی هستن هی با روروئک می رفتم روشون و هی می اومدم عقب ببینم حالا چی شدن! آخرش هم نفهمیدم چی هستن و اومدم اینور کنار یخچال. مامان و بابا اصلا متوجه این کشف من نشده بودن تا اینکه شب برامون مهمون سرزده اومد و مامان وقتی می خواست میوه ها رو توی ظرف بچینه سراغ موزها رفت و ...
24 بهمن 1391

اولین روز کاری من

٦ ماه گذشت و مامانم برگشت سر کارش. (حتی تصور نوشتن این مطلب هم برای مامانم سخت بود) از یک ماه پیش از سر کار مامانم مدام بهش زنگ می زدن که اگه میشه زودتر بره سرکار ولی اون نتونست قبول کنه و تا آخرین لحظه هم کنار من موند. مامانم از اینکه منو بذاره مهد خیلی می ترسید و خوشبختانه تونست یه پرستار خوب و مطمئن برام پیدا کنه. چهارشنبه هفته گذشته برای اولین بار رفتیم خونشون و من اونجا کلی بازی کردم و پنج شنبه هم مامانم منو ساعت ٩ صبح گذاشت اونجا و رفت دنبال یه سری کار اداری و ساعت یک اومد دنبام. من کلی بازی کرده بودم ولی موقع خوابیدن چون عادت کرده بودم تو بغل مامان بخوابم خیلی اذیت شدم و کلی گریه کردم. وقتی مامانم رو دم در دیدم لبخند زدم و توی بغل م...
14 بهمن 1391

اولین کش موی من!

مامانم همیشه عاشق این بود که موهای منو شونه بزنه و گل سر بزنه، بابام هم عاشق این بود که موهای بلندم رو ببنده! اما فعلا که هر دوشون ناکام موندن آخه من هنوز مو ندارم. چند وقت پیش که دختر داییم (آجی پریسا) اومده بود خونمون تا با من بازی کنه نقشه کشید که موهای منو ببنده و مامانم هم از این پیشنهاد خوشحال شد و رفت اون بسته چهل گیسی رو که قبل از به دنیا اومدن من خریده بود آورد و به زور و زحمت و بعد از حدود ١٠ دقیقه تلاش دو نفره تونستن یه تکه از موهای منو ببندن! (١٣٩١/١٠/٢٤  ٥ ماه و ٩ روزگی) توی اون دایره قرمزه مشخصه! ...
8 بهمن 1391
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به نگارنامه می باشد