نگار خانومنگار خانوم، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه و 2 روز سن داره

نگارنامه

اولین مریضی من

فردای روزی که من ٥ ماهم تموم شد رفتیم تهران آخه همیشه ٢٨ صفر شله زرد پزون داریم و بابام هم همیشه سعی می کنه به اون مراسم برسه. من و مامان و بابا و دایی منصور با ماشین ما رفتیم تهران. توی راه خیلی خوش گذشت آخه توی کل مسیر من توی صندلی مخصوص خودم خواب بودم و فقط یه نیم ساعتی بیدار شدم و بازی کردم (مامانم میگه!). ١٠ روز اونجا بودیم! شله زرد طبقه پایین پخته می شد و همه مدام بین این دو طبقه در رفت و آمد بودن، از جمله من که بغل هرکی می شدم میرفتم پایین و اتفاقاً اون روز هوا سرد شده بود. این هوا به هوا شدن های من توی پله ها همانا و سرماخوردن من همانا!  ١٣٩١/١٠/٢٣  (٥ ماه و ٨ روزگی) الان چند روزیه سرما خوردم. اولش با چند تا سرفه ک...
27 دی 1391

اولین عکس پرسنلی من

چند روز پیش که خیلی سرفه می کردم رفتیم پیش آقای دکتر. توی مطب تا زمانی که نوبتمون بشه من کلی آواز خوندم، وقتی هم رفتیم پیش آقای دکتر اصلا اذیت نکردم و تازه برای آقای دکتر هم آواز خوندم! بخاطر اینکه دخمل خوبی بودم بابا و مامانم بردنم یه عکس ازم گرفتن و از روش یه عالمه چاپ کردن و چند تا هم قاب بزرگ گرفتن برای همه کسایی که همش عکس منو می خوان!!! اینم اولین عکس پرسنلی من (دوشنبه ١٣٩١/١٠/٢٥    ٥ ماه و ١٠ روزگی): پ.ن.: اون روز مریض بودم و یه خورده بی حال، توی عکسم هم مشخصه! ...
25 دی 1391

اولین غذا خوردن من

بعد از اینکه تلاش مامانم در غذا دادن بهم در ٤ ماهگی با شکست روبرو شد از روزی که ٥ ماهم تموم شد مامان شروع کرد به دادن غذای کمکی به من. (مامانم ١ ماه دیگه باید بره سر کار و می خواست قبل از اینکه منو بذاره پیش پرستار به غذا خوردن افتاده باشم) اولین غذایی که خوردم حریره بادام بود: ١ قاشق چایخوری آرد برنج + ١ عدد بادام پوست گرفته شده و الک شده + چند تا دونه شکر! و من خیلی خیلی دوست داشتم. (١٣٩١/١٠/١٦) همیشه موقعی که بابا و مامانم غذا می خوردن من با حسرت بهشون نگاه می کردم و گاهی اونها دلشون برام می سوخت و انگشتشون رو به غذا می زدن و میگذاشتن توی دهن من! من هم با کلی ملچ ملوچ می خوردم! در مورد میوه ها هم همینطور بود. خلاصه اینکه من میخواستم...
16 دی 1391

اولین نامه ای که برای من نوشته شد!

شاید دوره زمونه نامه نگاری گذشته ولی من که از دیدن نامه ای که برام نوشته شده بود خیلی خوشحال شدم. دختر دایی عزیزم " ستاره" جون برام یه نامه نوشته. اون هنوز کلاس اوله و خیلی از حروف رو یادشون ندادن اما یه شعر برام نوشته که خیلی دوستش دارم و مامانم قرار شده برام نگهش داره: نگار خسته نمیشه نگار برنده میشه نگار دوشمن (دشمن) خلافه دوشمن (دشمن) از دستش کلافه!!!   پ.ن: ما هیچ نسبتی با آقای "دوشواری" نداریم ها!!!  ...
3 دی 1391

اولین باری که در روروئک نشستم

مامانم که دیگه از بغل کردن من خسته شده بود امروز تصمیم گرفت بذارتم توی روروئک! و امروز برای اولین بار توی روروئک نشستم. ١٣٩١/١٠/٢ (٤ ماه و ١٧ روزگی) توی محرم گذشته که پسرداییم از تهران اومده بود و همه اش سوار روروئک از این طرف خونه گاز میداد به اون طرف منو هم گذاشتن توی روروئک اما چون هنوز نمی تونستم خوب سرمو نگه دارم بیشتر از ٣٠ ثانیه دووم نیاوردم. ولی حالا دیگه بزرگ شدم. اولین دفعه ای که نشستم توش مامانم برام کلیدهاشو فشار داد و من از آهنگ ها و چراغهاش خیلی خوشم اومد و بلافاصله هم یاد گرفتم چجوری صداشو دربیارم! الان دیگه ١٠ دقیقه هم میشینم و هی کلیدهاشو فشار میدم و  خیره می شم به چراغهای قرمز و سبزش که هی روشن و خاموش می شن و کل...
2 دی 1391

اولین باری که پای کامپیوتر نشستم

قبلا که همه اش غر می زدم وقتی مامانم کار داشت می رفتم بغل بابام و چون بابام معمولا کارش با کامپیوتره (شخصی و اداری) منو میذاشت روی پاش و کارهاشو می کرد اما بعد از چند دقیقه شروع می کردم به غر زدن و اونم مجبور می شد از پای کامپیوتر بلند شه. اما امروز اجازه داد من هم کامپیوتر بازی کنم. کلی ذوق زده بودم و هی با دو تا دستام می کوبیدم روی کیبورد. تا اینکه متوجه موش کوچولوی کنار کیبورد شدم که بهش میگن: "موس"!!! حالا چرا نقطه هاشو نمی گن نمی دونم چرا؟!!! کلی باهاش ور رفتم، از چراغش خیلی خوشم می اومد و هی اینور اونورش می کردم  و همزمان آب دهنم هم می ریخت روش !!! تا اینکه بابام ترسید خراب بشه و کارش لنگ بشه اونو از دستم گرفت و منو به مامانم پس...
29 آذر 1391

اولین باری که بارون دیدم

جایی که من زندگی می کنم خیلی کم بارون میاد، برف که به ندرت! اما امسال خدا رو شکر خیلی بارون اومده. تا امروز من توی بارون نرفته بودم، امروز بارون خیلی خیلی شدیدی می اومد و من بارون رو دیدم!  پنج شنبه ١٣٩١/٩/٢٣ (٤ ماه و ٨ روزگی) من و مامان و بابا داشتیم می رفتیم خونه باباجون. من که تا حالا بارون ندیده بودم خیلی تعجب کرده بودم و وقتی بارون به شیشه ماشین می خورد ساکت شده بودم! کم کم هم خواب رفتم!!! پ. ن: این دایره نورانی که پایین عکسه سر بدون موی منه که نور فلاش گوشی افتاده توش! آخه مامانم با یه دست منو گرفته بود و با دست دیگه اش عکس گرفت.  (مامانم هرچی تلاش کرد نتونست عکسی بهتر از این بگیره!!!) ...
23 آذر 1391

اولین باری که شیشه ام رو گرفتم

خیلی وقته میخام خودم دیگه شیشه ام رو نگه دارم اما تا امروز کامل نتونسته بودم. همیشه بعد از چند ثانیه نگه داشتن، سر می خورد و می افتاد. گاهی گریه می کردم و کاهی هم عمل مک زدن رو با دهان خالی ادامه می دادم انگار که دارم آدامس می جوم! حتی شیشه های کوچیک رو هم نمی تونستم نگه دارم تا اینکه امروز موفق شدم: من تونستم شیشه ام رو خودم با دو تا دستهام نگه دارم و شیر بخورم. ١٣٩١/٨/٢١ ( ٤ ماه و ٦ روزگی)  البته همونطور که پیداست کنترل کامل روی شیشه ام ندارم . بیشتر وقت ها هم  انگشت اشاره دو تا دست هام رو همراه با سرشیشه می کنم توی دهنم و شروع به مکیدن می کنم و  کم کم شیشه از دهنم بیرون میاد و من همچنان انگشتهام ...
21 آذر 1391

اولین باری که من غلت زدم!

از چهارشنبه هفته گذشته یعنی دقیقا از ٤ ماهگی من تلاشم برای چرخیدن و خوابیدن روی شکم رو بیشتر کردم به طوری که بلافاصله که میذاشتنم رو زمین شروع میکردم به چرخیدن. اما موفق نمیشدم و شروع میکردم به غر زدن و گریه کردن. مامان بابام هی تشویقم میکردن که "تو میتونی!  تو میتونی!" البته می تونستم سر جام چرخ بزنم و جا به جا بشم  (مثل عکس زیر) ولی غلت زدن به پهلو خیلی سخت بود.   یا مثلا میتونستم خودمو از توی کریر یا کالسکه سر بدم پایین، مثل این عکس:   اما بالاخره امروز موفق شدم!!!  ١٣٩١/٩/١٨ (٤ ماه و ٣ روزگی) من تونستم بچرخم! البته یکی از دستهام زیرم موند و صورتم هم روی بالش له شد! که مامان بابا پریدن و...
18 آذر 1391
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به نگارنامه می باشد