نگار خانومنگار خانوم، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه و 17 روز سن داره

نگارنامه

یک ماهگی من

مامانم میگه من مظلوم ترین موجودی هستم که خدا آفریده! وقتی گشنه ام میشه دهنم رو مثل یه جوجه گنجشک بدون پر که از لونه اش افتاده پایین و سرش رو بی هدف این ور اون ور می بره باز می کنم و هِن هِن می کنم اما بازم شیر نمی خورم و سرم رو می چرخونم تا کلی نازم رو بخرن! بعضی وقت ها وقتی شیر می خورم چشمهام  و دهنم رو کامل می بندم و با لپهای قرمز به خواب میرم، مثل این عکس:  اما بعضی وقت ها تازه بعد از شیر خوردن سرحال میشم، چشمام رو باز میکنم و دهنم رو غنچه! ساکتم اما زیاد وول میخورم! مثل این عکس: هنوز هم موفق نشدن بهم شیشه و پستونک بدن، دو بار که مک بهشون زدم با زبونم پرتشون میکنم بیرون و بعدش دهنم رو اونقدر محکم می بندم که حتی ب...
15 شهريور 1391

و من متولد شدم

یک شنبه ١٥ مرداد ساعت ٨ صبح مامانم تو بیمارستان بستری شد. دکتر گفته بود ١٤ مرداد بریم  ولی مامانم برای اینکه تاریخ تولدم یه روز خاص باشه گفت ١٥ ام میام!  به هر حال من روز ١٣٩١/٥/١٥ برابر با ١٦ رمضان و ٥  آگوست ساعت ١٥:٠٥ به دنیا اومدم که مصادف بود با سالروز انفجار بمب اتمی آمریکا در هیروشیما!  دیگه از این خاص تر؟!!! اولین باری که مامان تو بیمارستان منو دید شوکه شد آخه قیافه من اصلا اونی نبود که تو ذهن مامان بود! من برعکس مامان بابام؛ مو مشکی، کله گنده و چشم ژاپنی بودم!!!  اینم عکسمه: هنوزم میگه اگه حالت نگاه بابایی تو چشمام نبود می گفتم تو بیمارستان عوض شدی!!! ...
15 مرداد 1391

بزرگ و بزرگتر

من دارم کم کم بزرگ میشم و دیگه تو شکم مامانم جام نیست به خاطر همین مدام لگد میزنم حالا هرجا شده: معده،  دیافراگم و ...!!! هرچی هم بابا نصیحتم میکنه که مامانو اذیت نکنم گوش نمیدم! خب تقصیر من چیه که جام نیست!!!
12 تير 1391

گاز!!!

مامانم به خاطر دیابت دوباره دیروز سونو شد. آخه می ترسید تزریق انسولین روی من تاثیر گذاشته باشه. آقای دکتر گفت همه چی خوبه و وزن من حدود ١٨٠٠ گرمه در حالیکه وزن طبیعی جنین در این سن ١٤٠٠ گرمه! مامانم خوشحال شد که من تپلم و از همون اول میشه گازم گرفت!!!
27 ارديبهشت 1391

مامانم دیابت گرفته!

مامانم دیابت گرفته و چند روز تو بیمارستان بود. خیلی ناراحت بود و میترسید برای من مشکلی پیش بیاد اما نمیدونست من مشکلی ندارم و روز به روز تپل تر میشم!!! مامانم هر سال می رفت نمایشگاه کتاب اما امسال به خاطر من نرفت ولی یه لیست داد به دوستش (خاله شاهد) تا برای من کتاب بخره. از همین جا مراتب قدردانی خودمو اعلام میکنم! راستی من دیگه شروع کردم به لگد زدن و با هر تکون کلی مامان بابا رو سر ذوق میارم!
4 ارديبهشت 1391
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به نگارنامه می باشد