نگار خانومنگار خانوم، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه و 6 روز سن داره

نگارنامه

مسافرت به تهران - قسمت دوم

1392/4/7 13:21
328 بازدید
اشتراک گذاری

 قسمت اول مسافرت به تهران 

و حالا قسمت دوم:

 

دوشنبه آغاز شیطنتهای من بود. با همه بازی می کردم. می خندیدم. فرار می کردم. با علی (پسر عمه ام ) کلی بازی می کردیم.

http://hanaheidari.niniweblog.com/

پ.ن.: من و پسرعمه ام در حال خوردن پف فیل- البته اون زیر اندازو انداختن که ما روی قالی ها پف فیل نریزیم ولی نمی دونم چرا پف فیلا خودشون می رفتن اونجا!

البته اون یه خورده روی من حساس بود چون من همه چیزشو می گرفتم. سر یه ماشین با هم دعوا می کردیم. سر سطل ماست، جارو و هرچیز دیگه ای!

http://hanaheidari.niniweblog.com/

پ.ن.: این همون ماشین مذکوره که از پسرعمه ام گرفتم و خودم دارم تنهایی بازی می کنم.

 

همه اش داشتم از یه چیزی می رفتم بالا. کنار میزها می ایستادم و رومیزیشون رو می کشیدم. می رفتم جلوی تلوزیون و با انگشتم روی صفحه اش کار می کردم. فکر می کردم صفحه اش لمسیه! شاید هم سریال هوش سیاه رو دیده بودم جوگیر شده بودم! توی یکی از همین صعودهام زیر پام خالی شد و دهنم خورد به میز تلوزیون. و دندون های پایینی ام توی فک بالام فرو رفت و دهنم پر از خون شد و من کلی گریه کردم.

عمه ام وقتی لباس زرد می پوشیدم بهم میگفت پاستیل میوه ای وقتی لباس قرمز می پوشیدم می گفت شاتوت عمه! این عمه من همه اش تو کار خوراکی هاست!

http://hanaheidari.niniweblog.com/

پ.ن.: این همون لباس زردمه ها! اینجا هم دارم تیر اندازی می کنم!

سه شنبه صبح با مامان عزیز رفتم حموم. منی که از اولی که به دنیا اومده بودم همیشه حموم رو دوست داشتم و هیچ وقت گریه نکرده بودم اون روز یه خورده گریه کردم شاید چون اول صبح حوصله حموم نداشتم.

بابا رفته بود دوش بگیره. من و مامان عزیز هم توی اتاق بودیم. من رفته بودم دم در حموم تا منتظر بابا بشم اما یه دفعه دهنم خورد به سنگ در حموم. و باز دهنم پر از خون شد!

قبل از ناهار رفتیم خونه مامان عزیز بابام. اونم تا منو دید گریه کرد چون تا حالا منو ندیده بود منم از فرصت استفاده کردم و توی خونشون کلی آتیش سوزوندم!

بعد از ظهر رفتیم خونه دایی رضای مامانم. اونجا کمتر بدی کردم یه خورده با جاروبرقی شون بازی کردم یه خورده زیر میز گردش کردم یه خورده هندوونه خوردم و یه خورده هم شکلات ریختم روی فرش!

برای شام رفتیم خونه دایی عباس مامانم. با زندایی مامانم خیلی بازی کردم. قبلا هم دیده بودمش و میشناختمش. بعد هم با دایی و پسردایی ها. کلا عاشق میز شطرنجشون بودم و همه مهره هاشو هی بر می داشتم و پرت می کردم اینور اونور.

یه خورده روی شلوار دایی عباس استفراغ کردم! کلا ً نذاشتم هیشکی چایی یا میوه بخوره چون منم همشو می خواستم! سر شام هم ابراز وجود کردم و به همه چی کار داشتم. همش بلند بلند می خندیدم و ذوق می زدم و ورجه وورجه می کردم. مامان و بابام تعجب کرده بودن چون من هیچ کدوم از این کارها رو خونه باباعزیز و مامان عزیز خودم نمی کردم! بعد هم موقع خواب نمی خواستم بخوابم وقتی هم که خواب رفتم شروع کردم به گریه!

عجیب بود هیشکی نمی دونست چمه! خودم هم نمی دونستم. هِی خواب می رفتم و دوباره بیدار میشدم و گریه می کردم. تا ساعت 2-3 این کارم بودم. همه رو از خواب بیدار کرده بودم. مامان با هزار بدبختی خوابم کرد و بعد همگی تا ساعت 10 صبح فردا خواب بودیم.

وقتی داشتیم می رفتیم فهمیدم که پسر بزرگشون به خاطر کارهای دیشب من قید زن گرفتن رو زده!!!

یه سر رفتیم خونه خاله مامان. اونجا من با جوجه اردک زشتشون بازی کردم.

http://hanaheidari.niniweblog.com/

البته بیشتر می ترسیدم ازش. ظرف میوه ها رو خالی کردم روی زمین. گوشی خاله مامان رو خوردم. شربت آلبالو تف کردم رو زمین! و یه خورده شیرین کاری دیگه!

ناهار رفتیم خونه خاله مریم خودم. نازنین (دخترخاله ام ) منو بغل کرده بود و بهم می گفت خیلی اجتماعی هستم چون کلی بغلشون خندیده بودم. بعد هم بلافاصله که گذاشتنم روی زمین از میز رفتم بالا! (این اولین صعود من به غیر از پله ها بود!)

بعد هم به خورده بازی کردم و دوباره که می خواستم برم بالای میز دهنم خورد به میز و باز هم دهنم پر از خون شد! البته شانسی که آوردم این بود که میزشون چرم بود و زیاد درد نداشت ولی باز هم گریه کردم.

یه خورده برای خاله نانای کردم. با محمد امین خنده بازی کردم. بعد هم بابا ما رو جا گذاشت و رفت علاءالدین چون یه سری چیز میز می خواست بخره. منم کلی بازی کردم. خاله بستنی آورده بود و من بستنی همه رو می خواستم بخورم. آخه خیلی خوشمزه بود. به همه توصیه میکنم بستنی بیسکوییتی میهن رو بخورن من که عاشقش بودم. دو تا کاسه خوردم!

شام خونه دایی منصور دعوت بودیم بنابر این زود راه افتادیم تا به ترافیک نخوریم. منم قاشق و ظرف غذام رو خونه خاله مریم جا گذاشتم!

خونه دایی منصور هم کلی بازی کردم. یه خورده هم رفتم با طبقه بالایی هاشون بازی کردم البته زیاد بهم خوش نگذشت چون یه خورده که هِندل زده بودم برم گردوندن!

شب دوباره موقع خواب خیلی اذیت کردم و نمی خوابیدم. بابا عزیز یه خورده بغلم کرد برد روی پشت بوم. چند دقیقه آروم بودم ولی دوباره شروع به گریه کردم.

5شنبه بابا رفته بود ماشین رو ببره نمایندگیش برای تعمیر. من و مامان و مامان عزیز خونه بودیم. عاشق تردد بین آشپزخونه و پذیرایی بودم و هی بالا پایین می رفتم.

تلوزیون عتیقه شون از دست من امنیت نداشت.

http://hanaheidari.niniweblog.com/

روی تموم میزها و دسته مبل و سرامیک ها رد دستام بودن. می خواست از در برم توی بالکن.

در ساختمون رو می خواستم باز کنم برم توی پله ها.

http://hanaheidari.niniweblog.com/

مواظب بودم هرکی به سمت اتاق ها میره منم برم دنبال سرش. با تردمیلشون کلی بازی کردم.

بعد از ظهر یه سر رفتیم خونه دایی بابام. یه پسر دوساله داشتن که اسباب بازیهاشو به من نمی داد منم به زور ازش می گرفتم.

شب هم رفتیم خونه خاله بابا. اونجا رو هم روی انگشتم کرده بودم و می چرخوندم. و اونا هیچی بهم نمی گفتن.

فردا صبحش به سمت یزد راه افتادیم تا مسافرت پرفراز و نشیب ما به تهران اینجوری تموم بشه!

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (2)

مامان اناهید
11 تیر 92 0:35
قربون اون شیطنتهای خوشملت قربون اون پیزهن آبی وموهات که بستیشون.خیلی اون عکست مامانیه گل من
مامان سونیا
15 تیر 92 11:35
عجب دخمل شیطونی شدی خاله شما که همش داری یه بلایی سرخودت میاری فسقل خانم مامانی اسفند دود و صدقه رو فراموش نکن و حسابی مراقب این فسقل خانم باش الاسن کنجکاویش هست و به قول قدیمیها باید چهار چشمی هواست بهش باشه
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به نگارنامه می باشد